•┈┈••✾🌿🕊🌿✾••┈┈•
🔻 پدر شهید فهمیده یک ماشین پیکان داشتند. قبل از آن هم پدرشان راننده اتوبوس بودند و به شهرهای مختلفی مسافرت می کردند، شهید فهمیده نیز به رانندگی علاقه عجیبی داشتند. یک روز ساعت 12 ظهر آمد منزل ما زنگ زد و گفت که می خواهم ماشین پدرم را بشورم، می آیی کمک کنی؟
🔹 با هم رفتیم جلوی درب خانهمان یک جوی آب بود. آب کمی در آن جریان داشت. شهید فهمیده گفت این آب کم است برویم کنار جوی پشت محله که آب صاف و زلالی دارد. به اتفاق رفتیم در حین رفتن من گفتم بابات اطلاع دارد که ما می خواهیم ماشین را ببریم؟
🔸 گفت: بله، اگر اطلاع نداشت که من سوئیچ ماشین را نداشتم. من هم خیالم راحت شد که او اجازه دارد شروع به حرکت کرد ، آنقدر قدش کوچک بود که به خوبی نمی توانست جلوی ماشین را ببیند. به همین خاطر نیم خیز روی صندلی نشسته بود و فرمان را گرفته بود. کنار خیابانی که ما در آن می رفتیم درختهای بزرگ و کهنسالی بود. نمی دانم چطور شد که سرعت ماشین زیاد شد و کنترل آن از دست حسین خارج شد. ماشین با یک درخت برخورد کرد و پای من خورد به داشبورد و شکست و سرم هم به شیشه خورد و بیهوش شدم.
....
@harime_haura