مرد ثروتمندی بود که با وجود مال فراوان، بسیار نامهربان و خسیس بود. بر عکس، زنش بسیار مهربان و خوشقلب بود و همه او را دوست داشتند.
زن با خود میاندیشید: «خداوند این مرد را به من داده است، حتی اگر به او علاقه نداشته باشم، باز باید به او مهر بورزم!» بنابراین با وی رفتار خوبی داشت.
یک سال قحطی شد و بسیاری از روستاییان از مرد و زن کمک خواستند. زن با محبت فراوان به همهی آنها کمک کرد، ولی مرد چیزی نگفت و پیش خود فکر کرد: «تا وقتی از پولهای من کم نشود برایم مهم نیست که دارایی چه کسی به باد میرود.»
مردم از زن تشکر کردند و گفتند که پولها را بعد از مدتی به او پس خواهند داد. زن نپذیرفت، اما مردم اصرار میکردند که پول او را باز گردانند. زن گفت: «اگر میخواهید پول را پس بدهید، در روز مرگ شوهرم این کار را بکنید.»
این حرف زن به گوش یکی از دخترهایش رسید و او بسیار ناراحت شد. بیدرنگ پیش پدر رفت و گفت: «میدانی مادر چی گفته؟ او از مردم خواسته تا پولهایشان را روز مرگ تو پس بدهند!»
مرد، به فکر فرو رفت. سپس از همسرش پرسید: «چرا از مردم خواستی پولت را بعد از مرگ من به تو بازگردانند؟»
زن جواب داد: «مردم تو را دوست ندارند و همه آرزو میکنند که زودتر بمیری اما حالا به جای آن که مرگ تو را آرزو کنند، از خداوند میخواهند که تو را زنده نگه دارد تا پول را دیرتر برگردانند. من هم از خداوند میخواهم که سالهای زیادی زنده بمانی. کسی چه میداند؟ شاید تو هم روزی مهربان شوی!» مرد از تیزهوشی و محبت همسرش در شگفت ماند و به او قول داد که در آینده با مردم مهربان باشد.
#حکایت
☁️🌦
@HASANAAT🌦☁️