ادامه از متن قبلی👆 قسمت پایانی «خاطرات کرونایی» اثر حجةالإسلام محمدرضا حدادپورجهرمی 💠۲💠 رو کردم به راننده و گفتم: «آقا شما گاهی پشت کتف چپتون گزگز نمی‌شه؟» یهو سکوت کامل بر ماشین حکمفرما شد. گفت: «چطور؟ شونه‌ی سمت چپم؟» گفتم: «آره ... شونه‌تون‌.» گفت: «یه کم چرا ... چطور؟» گفتم: «جدیداً وقتی سیگار می‌کشین خیلی طعم و حالش رو زبونتون و ته گلوتون احساس نمی‌کنین؟» یه چند ثانیه نگام کرد و گفت: «دقت نکردم، اما چرا فکر کنم ... یه جوریه ...» گفتم: «لا إله إلا الله! نکنه یه کم اشتهاتونم کم شده و ...؟» ینی پلک نمی‌زدا ...😂 با تعجب بیشتر گفت: «مثلاً دیشب شام نخوردم ... از بس ...» گفتم: «اجازه بدید من بگم؛ از بس فکر و این چیزا دارین و خسته و کوفته برمی‌گردین؟ آره؟» یه دونه با کف دست زد رو فرمون و گفت: «آی قربون آدم چیز فهم! آره به خدا ... حالا چطور مگه؟ چیه اینا؟» گفتم: «آقا جسارتاً می‌شه دو تا سؤال دیگه هم بپرسم؟» گفت: «بفرما ... غلط نکنم شما دکتری! آره؟» گفتم: «آب‌ریزش هم دارین؟» یه فینگ بلند کشید و یه دستی به دماغش کشید و گفت: «آره ... یه کم ...» ولی مشخص بود که داره رنگش عوض می‌شه! اون دو تا هم مثل چی داشتن گوش می‌دادن! گفتم: «سرفه‌ی خشک هم دارین؟» دیگه معلوم بود ترسیده! گفت: «آره ... بعضی وقتا ... آره ...» دست چپمو گذاشتم رو ماسکم و دست راستمم رفت به طرف دستگیره‌ی در و گفتم: «جناب می‌شه همین بغل من پیاده شم؟» با تعجب گفت: «وسط اتوبانیم! چرا جوون؟ صبر کن حالا!» با عصبانیت گفتم: «آقا شما وضعت خیلی خرابه! چرا نرفتی قرنطینه؟» اون خانمه که فوراً روسریشو گرفت جلوی دهنش و با ترس گفت: «وای خدا مرگم بده! وای خاک بر سرم! چشه این؟» راننده با وحشت گفت: «چرا؟ چمه آقای دکتر؟» گفتم: «آقا شما اوضات خرابه ... همون آخوندا که رفتن شمال و محله‌ی اقوام شما ... مریضیشون دادن به اقوام شما و شما هم از اقوامتون گرفتین! آقا وایسا می‌خوام پیاده شم!» اون مرده که پشت سرم بود با عصبانیت به راننده گفت: «پیری مگه نمی‌شنوی که می‌گه می‌خواد پیاده شه؟ ما هم می‌خوایم پیاده شیم! وایسا ببینم!» راننده که نزدیک بود به گریه بیفته گفت: «به قمر بنی هاشم پلیس وایساده ... وسط اتوبانیم ... نمی‌تونین که از دیوار شش متری برین بالا ... دو سه دقیقه صبر کنین پیادتون می‌کنم ... نوکرتونم هستم!» من که خودمو به طرف در کشیده بودم گفتم: «البته آقا و خانم هم چون حداقل یه ربع بیشتره که تو ماشین هستن و شما هم ماسک نداشتین، به احتمال قوی مبتلا شدند! خدا به همه‌مون صبر بده! مریضی بدیه! خدایا خودت رحممون کن!» واقعاً راننده دسپاچه شده بود و الان بود که بزنه در و دیوار! اون زنه و مرده هم داشتن پس می‌افتادند! اون مرد پشت سرم گفت: «حالا چی هست؟ همین کروناست؟ یا ابالفضل!» گفتم: «نه ... از کرونا بدتره!» راننده که عرق کرده بود، یه کم شیشه رو داد پایین و با اعصاب‌خوردی گفت: «آخ سینه‌مم می‌سوزه ... چیه که از کرونا بدتره؟ هی به ضعیفه گفتم این بچه‌های بی‌صاحاب خواهرت بلند نشن بیان ورِ دلم! مگه من یتیم‌خونه راه انداختم که گله‌ای پا می‌شن می‌آن اینجا؟ گفتی اسمش چیه؟ دوا و درمونی هم داره؟ بیمه چطور؟ قبول می‌کنه؟ من زن و بچه دارم به قرآن!» درست و حسابی نشستم و ماسکمو برداشتم ... دستمو گذاشتم رو دستش که روی دنده بود ... با تعجب نگام کرد ... داشت دستش می‌لرزید ... یه کم زور دستش کردم و یه لبخند زدم 😊 و گفتم: «اسمش بیماریِ «نکنه کرونا گرفته باشم» هست! از خود کرونا بدتره ... اما بازم از اون بدتر «مرضِ شایعه» است؛ مرض اینکه هر چی بشنوم و هر چی فضای مجازی بگه و هر چی تو ماهواره و کلاً هر چی همه بگن راست می‌گن الّا «جمهوری اسلامی»! خیلی مرض خطرناکیه! لامصب مُسری هست و زود همه می‌گیرن! پدر جان! شما نه کرونا گرفتی و نه بیماری خاصی داری. اینایی هم که گفتم، همش علائمی بود که یا حدس زدم و یا بر اساس طبع و مزاجتون رخ می‌ده و تا حدودی هم در این سن و سال برای شما طبیعیه. شما متأسفانه ... البته جسارتاً ... به بیماری شایعه ... مرض اینکه همه دنیا راس می‌گن الا آخوندا ... همه چی دست خودشونه و تقصیر پاسداراست ... قم جای بدی هست و همه‌ی بدبختیامون زیر سر حوزه‌ی علمیه است ... شما به این مجموعه بیماری‌ها گرفتارید. و الّا در این ماشین نه کسی کرونا گرفته و نه علائم مریضی و ویروس داره و نه چیزی ...» اینو گفتم و نشستم سر جام. دیگه هممممه ساکت شدند و هیچی نگفتند. ولی معلوم بود که خیلی تو فکر رفتن و ذهن و خیال هر کدومشون یه وری رفته. کم کم رسیدیم به ایستگاه بی‌آر‌تی ... و باید مسیرمو عوض می‌کردم ... گفتم: من همین کنار پیاده می‌شم ... دست شما درد نکنه! حلال بفرمایید ... یاعلی ... ☁️🌦@HASANAAT🌦☁️