✍
#خاطره_شهدا🌷
🌸دستش را گرفتم و نگاهش کردم، چشمانش از خوشحالی برق می زد. با شوخی و خنده بهش گفتم: طوری با ولع داری جمع می کنی که داره به
#سوریه حسودیم می شه!
🌸 وقتی آمد لباس های نظامی و پوتینش را بگذارد داخل کوله، سعی کردم کمی حالت اعتراض به خود بگیرم . بهش گفتم: اونجا خیلی خوش می گذره یا اینجا خیلی بد گذشته که این قدر ذوق زده ای؟ انگشتانم را فشار داد و شروع کرد به خواندن:
ما بی خیال مرقد زینب نمی شویم / روی تمام سینه زنانت حساب کن!
🌸دلم نمی آمد در را پشت سرش ببندم، نمیخواستم باور کنم که رفت. دلم برایش
#تنگ شد. برای خنده هایش، برای دیوانه بازی هایش، برای گریه هایش، برای روضه خواندن هایش.
🌸صدای زنگ موبایلم بلند شد. محمد حسین بود، به نظرم هنوز به نگهبانی شهرکمان نرسیده بود. تا جواب دادم گفت: دلم برات تنگ شده! تا برسد فرودگاه، چند دفعه زنگ زد. حتی پای پرواز که الان سوار می شم و گوشی رو خاموش می کنم! می گفت: می خوام تا
#لحظه_یآخر باهات حرف بزنم!
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
به روایت همسر شهید
@hasanalitorkian