📚 ــــــــــــــــــــــ چشمم افتاد به گوشۀ حیاط. دیدم کسی پدرم را در آغوش گرفته و دارد گریه می‌کند. آنجا پا کوبیدم به زمین. با صدایی که پر از بغض و گریه و ناله بود، گفتم: «شما مگه نمی‌گید کتفش تیر خورده؟ مگه نمی‌گید بهوش داره می‌آد؟ پس واسه ‌چی شما دارید گریه می‌کنید؟» یکی گفت: « ما فقط به‌خاطر اینکه کمیل حالش خوب نیس، داریم گریه می‌کنیم.» خواهر کمیل تماس گرفت با همسر همکار کمیل. با این اوضاع و احوال، خواهرش شک کرد. تازه اینجا بود که فهمیدم این‌ها هم از قضیه بی‌خبرند. گوشم را تیز کردم تا بفهمم او پشت گوشی چه می‌شنود و چه می‌گوید؛ اما از اتاق رفت بیرون. بعد از چند دقیقه، آمد داخل اتاق و همین‌طور که گریه می‌کرد، گفت: «داداشم به آرزوش رسید.» ــــــــــــــــــــــــــــ ✓قیمت کتاب 55/000 ت ♡قیمت با تخفیف 50/000 ت ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•