•✧در بخشی از این رمان میخونیم...
(
در حالی که دانه های اشک به ردیف روی ریش هایش برق می زدند گفت: خیلی دوربین بود جاهایی را می دید که من نمی دیدم. کم تر کسی آن جا ها را می دید.مطمئنم از داخل سنگر انتهای بهشت را می دید. ولی نه از آن هایی که شیر و عسل و حوری ها را دید بزنند. مصطفا چیزهایی می دید که آن ها نمی دیدند.با آن عینک می توانست طول وجودت را اندازه بگیرد. می توانست بیاید داخل بدنت.نه مثل رادیولوژیستی که از کلیه عکس رنگی بگیرد.مصطفا فقط عکس سنگ قلب را نمی گرفت.سنگ شکن قلب بود.قلبت را دیالیز می کرد…))
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ📚ــــــــــــــــــ
@hasebabu