بریده ای از کتاب
#راز_پلاک_سوخته📚
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هیچچیزی با خودم نیاوردم، جز یک دل خالی شده از دنیا. چقدر این ساعتهای باقیمانده برایم دیر میگذشت. به خودم نهیب زدم: مهدی! تو تا به حال صبر کردی. این سه ساعت را هم تحمل کن. دلم میخواست روضهٔ کوچه بخوانم. چند جزء از قرآن را حفظ بودم. شروع کردم به قرآن خواندن. دوباره همان صدای آشنا به گوشم رسید این بار خیلی نزدیکتر و بلندتر. صدای تپشهای قلبم را میشنیدم. آتش دنیا برای ابراهیم، گلستان شد. باید بشوم ابراهیم. رو به کربلا ایستادم، دستم را گذاشتم روی سینهام. سلامی به ارباب بیکفن دادم و سلامی هم به حضرت صاحب (عج). ماشین مهمات هنوز سر کوچه ایستاده بود. من هم آمادهٔ رفتن به سمت کوچه ... .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
★᭄ꦿ↬
@hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•