دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
آقای عابدی زد زیر گریه و من فهمیدم که خانه‌خراب شده‌ام... وقتی دیگر مطمئن شدم که خبر صحت دارد، وسط خیابان نشستم: تنها، بی‌کس، با بغضی گلوگیر، با آهی سرد. پاییز بود و تمامِ من مثل برگ درختان فروریخت. فصل تنهایی سر رسیده بود. بوی جدایی می‌وزید. چشمانم تشنهٔ گریه، دستانم لرزان، پاهایم ناتوان... هــــــــواتـــــــودارم📚 ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
473 مشاهده12:46