نوشته من تاریخ :۱۳۹۷/۳/۲۳ آخرین روز مدرسه نمی‌دونم چی بگم چجوری بگم از چه کلماتی استفاده کنم تا بشه حداقل یک سوم از حسمو به این برگه کاغذ بی جون منتقل کنم.. لاقل بتونم به کسی که شاید یروزی اینو بخونه بفهمونم که امروز چه روزی برای من و دوستای مدرسم بود... دیگه تموم شد همه ی اون روزا اون شور و شنگیا.. نشستن کف حیاط مدرسه.. فک زدنامون راجب همه چیی.. همین الان که دارم این حرفا رو از عمق دلم روی کاغذ میارم نتونستم درکشون کنم! نتونستم اینکه دیگه قرار نیس زهرا بااون قد بلندش دستاشو بندازه روی شونه من و فائزه و از خاطرات تلگرامش بگه.. رو هضم کنم.. دیه تموم شد اون روزایی که دورهم میشستیم و واسه چرت ترین چیزا از خنده پاره میشدیم.. این خیلی غم انگیزه که حتی اگه باارزش ترین چیز ینی جونت رو بدی هم دیگه اون روزای گذشته برنمیگرده:) صبور باش و حرف نزن.. بزار این حرفا و این نوشته هام به صندوقچه قدیمی و کهنه خاطرات بپیونده..🚶🏽‍♀️