روی صندلی عقب ماشین نشسته بودم و بیرون را نگاه می کردم
با یک مفاتیح کوچک توی دست و یک تسبیح جلو آمدند وگفتند :
_ دایجون ! امشب چقدرش را خوابیدی ؟
_ همه اش را خوابیدم دایجون !
_خوابتم اینجا بیاری قشنگه !!
اینها مکالمه ی تکراری منِ چهارده ساله و دایی محمدم بود ...
نیمه شبهای رمضان ، ابوحمزه ی مسجد جامع اصفهان
همیشه بعد از این جمله ی دایجون و لبخندشان ، خنده ی رضایت گوشه ی لب هایم می نشست
همینطوری هم قبول است !
.
.
و حالا ...
مولای من ! این منم ...بزرگ شده ام !
حالا که میهمانیِ رمضان برایم گذشت
به تو میگویم
گفته بودی نفس کشیدنت هم در این ماه قشنگ است و خوابت ، عبادت.
کودکانه لبخند زدم و از کنار سفره ی پرنعمت تو گذشتم !
آخر مهمانی است
صدای باز شدن زنجیرها از دست و پای شیطان را خوب می شنوم...
من در این وادی ، بی تو غریبم
اِرحَم فی هَذهِ الدُّنیا غُربَتی
از این پس ، در این دنیای وانفسا ، به غربتِ بنده ات رحم کن
#حتی_بیشتر
#وداع
https://eitaa.com/joinchat/3200974962C8c893d3dde