˼سَمــْــتِ خُـدا⸀
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد ع
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد علے جعفرے🌹 "از زبان پدر شهید محمد رضا حججی" ماه رمضون بود. فک وفامیل دور هم جمع بودیم برای افطار. توی سروصدا وهمهمه صحبت واختلاط محسن وارد شد. یکی گفت:((به!......اقامحسن!)) وزد زیر خنده. جوان تر ها به خاطر قیلافه جدیدش دستش انداخته وبهش خندیدند. یک لحظه نگاهش توی نگاه من قفل شد. ریش هایش را زده بود وفقط زیر لبش اندازه یه دکمه باقی گذاشته بود . همان طور که خیره شده بودم بهش لبخند زدم . ان شب زودتر خداحافظی کرد ورفت. گفت:(( توی موسسه کار دارم.)) ولی موسسه هم نرفته بود. امده بود خانه وریشش را درست کرده بود. رابطه من ومحسن اشاره ای بود . لازم نبود حرفی بزنم؛ ازنگاهم ،اخمم یا لخندم حرفم را میگرفت. از بچگی بابایی بود همیشه چسبیده به من حرکت میکرد. در ریزترین کارهایش ازمن مشورت میگرفت. می دانست مخالفت نمیکنم وفقط راهکار میدهم. عادت نداشتم جزئیات را ازش بپرسم؛ ولی گاهی خودش میگفت. دورادور هوایش را داشتم. برای همه بچه هایم همین طور بودم. خب با مادرشان راحت تر بودند ودردل میکردند رابطه من باهاشان سنگین بود. شاید این شیوه را از پدربزگم به ارث برده بودم. ... ✿ฺکانـــال🍃 خــدا✿ฺ ‌❥↷eitaa.com/joinchat/227999768C8717e4fd20 ✍➣ @havaliiekhoda ♥️📿