بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀
🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد علے جعفرے🌹
"از زبان پدر شهید محمد رضا حججی"
کارت ویزیتی چاپ کرده بودند به نام صاعقه وکار های برقی انجام می دادند.
فوق دیپلمش را که گرفت،به سرش افتاد برود سربازی. قید ادامه تحصیل رازد. یک روز من را برد سر قبر عموی شهیدم وانجا بحث ازدواجش را پیش کشید. جوانی خودم یادم افتاد؛ شش ماه خدمت بودم وامده بودم مرخصی. نشسته بودیم زیر کرسی. مادر بزرگم گفت: می خوای برات زن بگیریم؟ گفتم بله . گفت: چشمم روشن حالا کی زهرا حاج غلامی یازهرای دایی مختاری؟؟ هر دو یک نفر بود، همانی که می خواستم؛همان که بعد از عقدمان دیگر دلم بند نمی شد و هر هفته شده بود از سیم خاردار پادگان هم بگذرم می امدم برای دیدنش مادر محسن.
دوتا از بچه هایم در خانه پدری به دنیااومدند.
توی اتاق های طاق چشمه ای. اتاق ما اخری و درش روبه طویله باز می شد. صبح تا عصر می رفتم بنایی وبعد یه بقچه نان بر می داشتم می رفتم سرزمین.وسط زمین های کشاورزی خانه می ساختم. شب هایی که مهتاب بود تا یک ودو نصف شب،کار می کردم. من بادست زمین می کندم وشهر داری با لودر پر می کرد. خیلی سختی کشیدم برای ان خانه. محسن انجا به دنیا امد.
بعد انجا رافروختیم وهمین خانه ایی که الان دران زندگی می کنیم را ساختم.دست هایم که به حساسیت پیدا کرد. بنایی را گذاشتم کنار وتاکسی خریدم.
✿ฺکانـــال🍃
#سمت خــدا✿ฺ
❥↷
eitaa.com/joinchat/227999768C8717e4fd20
✍➣
@havaliiekhoda ♥️📿