˼سَمــْــتِ خُـدا⸀
˼سَمــْــتِ خُـدا⸀
#قسمت_پنجم دستم نه سمت بلاک میرفت🚫(چون وابسته شده بودم ) نه سمت جواب که دیدم آنلاینه وبرام نوشت عز
#قسمت_ششم
صبح به بهونه قراردرسی بایکی ازدوستام👭 ازخونه زدم بیرون. ساعت۷ونیم صبح 🕢 تارسیدم به محلی که مدنظرم بودتقریباساعت۸وربع شده بود سبحان نمیدونست میخوام برم پیشش . چنددقیقه قبل ازاینکه برسم بهش پیام دادم که دارم میام پیشت. واینترنت روخاموش کردم.وقتی رسیدم دیدم رویه نیمکت کنار خیابون نشسته .اینترنت روروشن کردم دیدم چندتاپیام دارم ازش که کجامیخوای بیای؟🙄 رضوانه الان کجایی؟😬 کجارفتی؟😧 بهت میگم کجایی الان؟😵 رفتم پیشش *سلام سبحان🙃 _سلام رضوانه.اینجاچیکارمیکنی؟😯 *اومدم ببینمت.مگه نمیگی دوسم داری ومیخوای بیای خواستگاری؟
خب بایدهمدیگه روبشناسیم دیگه.🥰 _خب ماهم داریم شناخت پیدامیکنیم. *مجازی دیگه بسه.خسته شدم.یه ذره هم حضوری بشناسیم دیگه خندیدم😄 واونم سرتکون داد _ازدست توچیکارکنم من؟بیابریم یه جایی که خلوت باشه.کسی نبینتمون همون نزدیکی ها یه پارک بود. بافاصله نشستیم کنارهم شروع کردیم به صحبت کردن. خیلی معمولی وحتی به هم نگاه نمی کردیم. 👀 چادرم خاکی شده بود.اروم دست کشید رو خاک های چادرم ولی دستش بهم نخورد اماهمین کافی بودکه یخمون بازبشه. دیگه خجالت نمیکشیدم که کنارش باشم😔 ،دیگه ناراحت نبودم که شونه هامون بهم میخوره،😔 دیگه عذاب وجدان نداشتم که دیگران دارن نگاهمون میکنن😔
حرفامون شده بودابرارعشق بهم🥰 ، نگاه های عاشقانه،😍 خندیدنایی که بتونیم بیشتردل هم رو ببریم،😇 اتفاقاتی که من تو کل عمرم هم تصورنمیکردم انجامش بدم اونم باکی؟بایه پسرنامحرمی که نمیدونستم کیه وچیه😱😖 . ساعت نزدیک۱۲بود🕛ومن چندساعت باهاش بودم ولی دل کندن خیلی سخت بود😧 باهرجون کندنی بودخداحافظی کردم🤚 برگشتم خونه ولی مگه فکرش ولم میکرد؟ هرکارمیکردم،هرچیزی میخوردم،حتی تاوقتی خوابم میبرد سبحان توفکرم بود😴 دیگه خودمو زنش👰🏻 میدونستم که فقط تنهامشکلی که داشتیم مخالفت خونواده اش بود وتمام
#ادامه_دارد
... ✿ฺکانـــال🍃
#سمت
خــدا✿ฺ ✍➣
@havaliiekhoda
♥️📿