آن‌ زمان ڪه‌ آفتاب روز آرامش صبح را در هم می‌شکند در مه صبحگاهی بال بگشا دست جهان را در دست‌هایت بفشار و گل لبخند بر لبان بنشان چه با شکوه است زنده بودن دلخوش باش به باریکه‌‌ نوری ڪه از بین چین های پرده روی تخت تابیده به کتاب نیمه کارهٔ روی میز به داغی فنجانت در هوای سرد دلخوش باش به دو صندلی که هنوز روبرو‌ی هم‌اند به تنظیم کردن زنگ ساعت برای صبـح فردا به دفترچهٔ کوچکی ڪه رؤیاهایت را نگه‌ می‌دارد ڪه معنی همین ریز ریزهای ساده شاید باشد