╔═.🌺.═══◌✤═══╗
معلم فراری 🔰
قسمت 7⃣1⃣
❇️ وحشت از شيشه
بيسيمچي، گوشي بيسيم را ميدهد به دست حاج همت و ميگويـد: «بـا شـما
كار دارند.» حاج همت، گوشي را ميگيرد: «همت... بگوشم...» در همان لحظه، خمپاره اي زوزه كشان مي آيد. بيسيمچي بـاز هـم مـيترسـد. صداي زوزة دلخراش خمپاره، براي چندمين بار دل او را فرو ريخته است. خمپاره كمي دورتر منفجر ميشود. صداي مهيـب انفجـار، پـرده هـاي گـوش بيسيمچي را ميلرزاند و زمين از موج انفجار مثل گهواره اي ميلرزد. غباري غليظ همراه با تركشهاي داغ به طرف آن دو پاشيده ميشود. همة اينها در يك چشم برهم زدن اتفاق مي افتد. حاج همت بدون اينكه از جايش تكان بخورد، با لبخنـد بـه بيسـيمچي نگـاه ميكند و به صحبت ادامه ميدهد. بيسيمچي خودش را محكم به زمين چسـبانده و بـا دو دسـت گوشـهايش را چسبيده است. وقتي گرد و غبار ميخوابد، به ياد حـاج همـت مـي افتـد. از جـا برمي خيزد. وقتي حاج همت چشم در چشـم او مـيدوزد، از خجالـت سـرش راپايين مي اندازد و به فكر فرو ميرود. او به ترس و دلهرة خودش فكر ميكند و به شجاعت حاج همت. او خيلي سعي كرده ترس را از خودش دور كند؛ اما نتوانسته است. وقتي صداي سوت دلخراش خمپاره شنيده مي شود، انگار كنترل بـدن او از دستش خارج ميشود. زانوهايش خود به خود سست ميشوند و قلبش بـه تـپش مي افتد و بدنش نقش زمين ميشود. بيسيمچي خيلي با خود كلنجار رفته است تا بر ترسش غلبه كند؛ اما هيچ وقت موفق نشده است. يك بار دل به تاريكي بيابان سپرد تا ترس را بـراي هميشـه درخود سركوب كند. در بيابان، حاج همت را ديد كه در خلوت و تاريكي به نمـاز ايستاده است. وحشت تنهايي، وحشت كمي نبود. او از حاج همت گذشت و ايـن وحشت و تنهايي را آن قدر تحمل كرد تا صبح شد؛ اما باز هم ترسـش نريخـت. سرانجام تصميم گرفت موضوع را با حاج همت در ميان بگذارد؛ ولي هر بار كـه ميخواست لب باز كند، شرم و خجالت مانع از اين كار ميشد. او حالا ديگر از اين وضع خسته شده است. دل را به دريا ميزند و سـؤالي راكه مي بايست مدتها پيش ميپرسيد، حالا ميپرسد: «حاجي چرا من ميترسم؟ چراشما نميترسي؟ راستش من خيلي تلاش ميكنم كه نترسم؛ امـا بـه خـدا دسـت خودم نيست. مگر آدم ميتواند جلو قلبش را بگيرد كه تندتند نزند؟ مگر ميتواندبه رنگ صورتش بگويد زرد نشو؟ اصلاً من بي اختيار روي زمين دراز مـيكشـم.كنترلم دست خودم نيست...» پيش از آنكه حرفهاي بيسيمچي تمام شود، حاج همت كه گويي از مدتها قبـل منتظر چنين فرصتي بوده است، دست ميگذارد روي شانة او و با لبخند و مهرباني
ميگويد: «من هم روزي مثل تو بودم. ذهن من هم روزي پر بود از اين سؤالها؛ اما
سرانجام امام جواب همة سؤالهايم را داد.»
ـ امام، جواب سؤالهاي شما را داد؟
ـ بله... امام خميني ! اوايل انقلاب بود. هنوز جنگ شروع نشده بود. با چند تـا از جوانهاي شهرمان يك روز رفتيم جماران و گفتيم كه ميخواهيم امام را ببينـيم.گفتند الان نزديك ظهر است و امام ملاقات ندارند. خيلي التماس كرديم. گفتيم؛ ازراه دور آمده ايم اما به هر ترتيب كه بود، ما را راه دادند داخل. تعدادمان هـم كـم بود. دور تا دور امام نشسته بوديم و به نصيحتهايش گوش ميداديم كه يـك دفعـه ضربة محكمي به پنجره خورد و يكي از شيشه هاي اتاق شكست. از ايـن صـداي غير منتظره، همه از جا پريدند؛ بجز امام. امام در همان حال كه صحبت مـيكـرد، آرام سرش را برگرداند و به پنجره نگاه كرد. هنوز صحبتهايش تمام نشده بود كـه صداي اذان شنيده شد. بلافاصله والسلام گفت و از جا بلند شد... همان جا بود كه فهميدم همة آدمها ميترسند؛ چرا كه آن روز در حقيقت همة ما ترسيده بوديم. هم امام ترسيده بود و هم ما. امام از دير شدن وقت نماز ميترسـيد و مـا از صـداي شكستن شيشه. او از خدا مي ترسيد و ما از غير خدا. همان جا بود كه فهميدم هـر كس واقعاً از خدا بترسد، ديگر هيچ وقت از غير خدا نميترسد... و هـر كـس از غير خدا بترسد، از خدا نميترسد. بيسيمچي مشتاقانه به حرفهاي حاج همت گوش ميدهد و به آن فكر ميكنـد؛
حاج همت موقع نماز آن چنان زانو ميزند
و آن چنان گريه ميكند كه گويي هر لحظه از ترس جان خواهد داد؛ اما موقع انفجارِ مهيب ترين بمبها، خم به ابرو نمي آورد!
✅ ادامــــــہ دارد...
╚═◌✤═════.🌺.═╝