♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_پنجم
#فصل_سوم
بعد از مدتی، برگشت و گفت:
_پزشکت برگه ترخیص رو نوشت....الان میتونیم بریم....
از روی تخت بیمارستان بلند شدم و موهامو مرتب کردم....
بعد هم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه....
توی کل مسیر سکوت کرده بودم و داشتم به اتفاقی که افتاده، فکر میکردم...
_نمیخوایی حرفی بزنی ریحانه جان؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_چی مثلا...
_اینکه خوشحالی یا ناراحت....الان چه حسی داری....
با ناراحتی گفتم:
_از وقتی بچه ی داداش سپهرم مرد، حالم خوب نبود....کاش هواسم بود و نمیذاشتم اینجوری بشه...
با عصبانیت گفت:
_ریحانه این چه حرفیه که میزنی؟چرا خوشحال نیستی تو...
پوفی کشیدم و ادامه داد:
_پزشکت گفته که نباید هیچنگرانی یا استرس به خودت وارد کنی...پس به هیچ چیز فکر نکن
نفسی کشیدم و دوباره با خیابون های خلوت نگاه کردم
داشتم به آینده فکر میکردم....
اینکه زندگی من قراره چجوری ترسیم بشه؟
آیا این بچه باعث میشه که من به شاهرخ ذره ای علاقه مند بشم؟
دلم برای دوران مجردیم تنگ شده بود....
زمانی که برام اصلا مهم نبود که چه اتفاقاتی می افته....
به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که از لحظه های زندگیم بهترین استفاده رو داشته باشم....
یکهو چیزی یادم اومد و با ناراحتی گفتم:
_ای واااای...
_چیشده ریحانه؟
_دانشگاهمو چیکار کنم؟من این ترم رو باید حتما تموم کنم....
_خب ایرادی نداره....هنوز خیلی مونده تا هشت یا نه ماهگی....
شاهرخ نگلهی بهم کرد و گفت:
_ریحانه...
_هوم..
_میخوام سه شبانه روز جشن بگیرم....از اون پارتی های شبانه....همه رو دعوت میکنم خونمون....
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
_ول کن شاهرخ....نمیخواد....
با اخم بلند گفت:
_یعنی چی ریحانه؟ بعد از عمری، بچه دار شدم...اونم درحالیکه تو شدیدا ناراضی بودی....اما نمیدونم چیشد که این اتفاق خوش افتاد....اونوقت توقع داری همچین کاری انجام ندم؟؟؟؟؟
رسیدیم خونه....
❃|
@havaye_zohoor |❃