💖 همسرانه حوای آدم 💖
#پارت 36 #رمان_تنهایی_های_من (یه کم از دردا رو گفتم تا بفهمیم دردمون خیلی هم بزرگ نیست درد ما کجا
37 امروز میخوان ما رو از طرف دانشگاه ببرن اردو بهمون مدرک لیسانس رو دادن و دانشگاه تموم شد و الان به عنوان یه یادگاری میریم کاشان خیلی دلم میخواست مثل خیلیا از یکی برای رفتن اجازه بگیرم اما..... نه من خیلیام و نه کسی رو برای اجازه گرفتن دارم "نه مال کسی ام نه آویزان کسی پس بزن به سلامتی بیکسی" —————————————————— رفتیم و نمیدونم چی شد نفهمیدم چرا کی چه موقع برای چی سر چی الان در زندانم و اعزام شدم به تهران به جرم قتل نه شاهدی دارم، و نه مدرکی برای بیگناهیم فقط خودم و خدای خودم به بیگناهیم ایمان داریم مادرم حتی حاضر نشد منو ببینه چه برسه نگران باشه و به بیگناهیم ایمان داشته باشه من در عین گناهکار بودن کاملا بیگناه بودم ، فاطمه که کاشان نیومده بود تا اونو شاهد بگیرم هیچ کس همرام نبود اصن نمیدونم چرا گناهکارم آخ خدا نوکرتم حال من داغونه داغونه بیا مردونگی کن و دست از سر ما بردار جز من بنده دیگه ای نداری عدل میخوای منه فلک زده رو امتحان کنی؟ ببین من دیگه تحمل شوکها رو ندارم دیگه خسته شدم دلم یه خواب میخواد "دلم خوابی سبک میخواهد آنقدر سبک باشد که روحم آسمنی شود و جسمم خاکی" الان من بیگناه عالم که حتی وکیل رو هم قبول نکردم چون دلم میخواد تموم شه این تنهایی دلم یکم رسیدن میخواد خستم از همه نرسیدن ها یه روز تکراری دیگه میگذره که میگن یه ملاقات کننده دارم هه من؟ با تعجب میرم سمت جایی که از این تلفنا و میزوصندلی اینا است ولی مگه فقط خانواده آدم حق ملاقات رو نداره؟من چه میدونم من مگه تاحالا زندون اومدم ؟ شاید مامانم اومده هوم؟شاید خانواده مقتول اومده باشن هه شایدم امیر و بهار اومدن میرم سمت اون جایگاهش یه مرده که روش از من برگردونده شده صورتش به سمت دره خروجی متمایله و من دارم از فضولی میمیرم از رونم یه بیشگون میگیرم تا شاید از این خواب ترسناک بیدار بشم نه خواب نیست چشامو محکم فشار میدم تا شاید درست ببینم خدایا مطمئنی برای آرزوهای من ضد برآورده شدن نفرستادی؟ همین امروز گفتم دیگه از هیجان پیجانات خسته شدم دمت گرم الان من چجوری اینو باور کنم؟ مگه میشه مرده زنده بشه؟ اصن ینی چی؟من بیخودی گریه کردم؟ اصلا وایسا ببینم همین که منو میخوان اعدام کنن تو باید معجزه هاتو بفرستی؟ با دلتنگی به امیر نگاه میکنم "آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟" نمیدونم خدارو شکر کنم از بودنش یا گله کنم از رفتنم؟ خدایا این انصافه؟ اینه اون مهربونیت؟اینه اون همه عدالت مگه من بنده تو نیستم؟ مگه اشرف مخلوقات نیستم؟ "خدا:بنده من حواسم بهت هست صدام کن تا دنیا رو برایت بهشت کنم" اون تلفنو بر میدارم و ساکت نگاش میکنم و هیچی نمیگم فقط با اشک بهش خیره میشم آخ کاش یکی برای دلم مرثیه بخونه دیگه پر شده از غم ها امیر:خانومی هیچی نگو من میدونم بیگناهی به بیگناهیت شهادت دادم اما چون شوهرتم قبول نمیکنن میگن خانومت میگه هیچ کس پیشش نبود آخ بارانم غصه نخوریا من هستم میدونم الان میگی پس تا الان کجا بودی؟ خانومی به جان خودت که برام از همه عزیز تری قسم تا همین الان پیشت بودم ولی روم نمیشد بیام پیشت از خجالت بود خانومی هیچی نگوو باشه مگه نمیبینه از شوق دیدنش سکوت کردم و دارم برای همه دلتنگیام نگاش میکنم ؟ امیر:ازم ناراحتی که چیزی نمیگی؟ میخندم و میگم: دلم برات تنگ شده بود دلم میخواد الان بغلت میکردم ایکاش این شیشه اینجا نبود امیر: بارانی غصه نخوریا هواتو دارم نمیذارم خوار به پات بره ، میخندم خنده ی تلخی که فقط خودم ازش سر در میارم الان همین که زندست کافیه اگه شمشیر پامو هم قطع کنه چیزی نمیفهمم چون امیر من زندست مرد مهربان من همینجاست دانای کل: کاش باران میدانست چه روزهایی را میخواهد تجربه کند چه دردهایی را میکشد چه . زخم هایی که میخورد و چه خیانت هایی را که میبیند ایکاش باران اینگونه نمیگفت چون درد شمشیر لحظه ای است دردی که باران میببند قلبی است ادامه دارد... ڪآناڷ حــۏاے آدݦ ❤️ @havayeadam 💚