#پارت 52
#رمان #_تنهایی_های_من
غذامونو خوردیم البته خوردن که نه با غذام بازی کردم ولی قوربون نرگس برم که کااامل غذاشو خورد
چرا این ساعت لعنتی نمیگذره ، چرا دنیا نامردی کرد. آخ خدا هستی دیگه
بالاخره ساعت سه بلند شدیم و رفتیم دکتر آزمایش دادیم.
زجر کشیدم با حرف دکتر که گفت متاسفم
زجر کشیدم از خنده دخترم که گفت مهم نیست مامان نمیذارم این روزا همینجوری بمونه
دخترم چی میگی برای خودت چیکار میکنی؟
آخ دلم آخ خدا چرا داری همه رو ازم میگیری؟
آخ قلبم
نرگس:مامان بیا من گشنمه
-دخترم
چنان با سوز میگم که دل خودم آتیش میگیره
نرگس:چیه مامانم
-بهم قول بده.....قول بده پیشم بمونی
نرگس:قول میدم مامانی ... همیشه پیشت میمونم
--نرگسی منو ببین با رفتن تو کمرم میشکنه
دیگه نمیذارم از کنارم تکون بخوره باید پیشه خودم بخوابه حقا امروز بدترین روز عالم بود اون از صبحش که محمد رو دیدم
اینم از الان که فهمیدم دخترم سرطان خون گرفته اونم از بدترین نوعش
برای شام براش کباب درست میکنم
باید غذا بخوره باید سرحال باشه
باید بهش امید بدم
آخ بنده خدا من....
آی خدا دلم ، گفتم الان که از همه تهی شدم یه دخترم برام دنیا شده اونم داری ازم میگیری؟
شب شد . بغلش کردم. خوابیدیم
بیدار شدم ولی چشم باز نکردم
دکتر گفت دخترم تا شش ماه زندست
فوقش این شش ماه باهم خوش میگذرونیم و بعد از اون از این دنیا خداحافظی میکنم
ادامه دارد...
ڪآناڷ
#همسرداری حــۏاے آدݦ
❤️
@havayeadam 💚