بدون تيمم محمدرضا ميرشمسي شلمچه بود و عمليات آزادسازي خرمشهر و روز 19/2/1361 . از ساعت پنج صبح در محاصرة عراقيها قرار گرفتيم. خاكريزهاي نعل اسبي دور ما را گرفته بود. از هيچ طرف در امان نبوديم. آغاز محاصره بود كه زخمي شدم و زخم هايم يكي پس از ديگري افزايش مي يافت. هر چه خورشيد بالاتر مي آمد، گرما سوزاننده تر مي شد. بچه هايي كه در جلوي خاكريز بودند و نتوانستند عقب نشيني كنند، شهيد شدند. با همان وضعيت نامناسبم سينه خيز ميرفتم تـا بـه صـداي بچه هاي مجروح جواب بدهم. بعضي طلب آب ميكردند. بعضي ديگر جهت بستن زخمهايشان كمك مي خواستند. زمان بـه سختي و كندي سپري مي شد. بارها در اين مدت بر اثر گلوله هاي مستقيم تانك و موج انفجاري كه ايجاد مي كرد بيهوش شدم، اما هر وقت به هوش مي آمدم مجدداً حركت را آغاز ميكردم؛ گر چه كوچكترين حركت با گلوله پاسخ داده ميشد. از بس شهدا و مجروحين را جابه جا کرده بودم، از موي سر گرفته تا لباسهايم همه خوني شده بود. شايد اگر در آن حال بي هوش ميشدم، كسي باور نميكرد كه زنده ام. يك بار كه بيهوش شده بودم، حس كردم خورشيد مرا مـي سوزاند. چشمهايم را باز كردم؛ ديدم خورشيد دقيقاً بالاي سرم هست و اين نشان ميداد وقت نماز شده است. قصد تيمم كردم؛ با حركت دادن دستهايم گلوله ها به سويم نشانه رفت. ديدم نمي شود نماز را با همان حال بدون تیمم شروع كردم. دستها را جهت تكبير گفتن بالا بردم؛ اما باز هم عراقيها متوجه شدند و به طرفم تيراندازي شد. به اين نتيجه رسيدم كـه به حالت خوابيده و بدون حركت، نماز را اقامـه كـنم. شروع كردم به خواندن؛ چند بار نماز را اعاده كردم. تركشهاي ريز مرا بيهوش ميكرد و شدت تشنگي هم مزيد بر علت شده بود. ساعت نزديك سه بعدازظهر بود كه بالاخره نماز ظهر را اقامه كردم و بلافاصله بيهوش شدم. صدايي مرا به خود آورد؛ مي گفت كه هر كس زنده است فرار كند. عراقي ها تيـر خلاص مي زنند. ساعت چهار بعدازظهر با شش نفر از برادران به اسارت درآمديم. نزديك غروب آفتاب در حالي كه دستهايم بسته بود، در كاميون به سمت بصره در حالت حركت بود. نماز عصرم را خواندم. 📙کتاب شكسته هاي ايستاده ~~~🔸🍃☀️🍃🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 💎 🍃 ☀️🍃 🍃☀️ 🍃 💎🍃☀️🍃☀️🍃☀️🍃💎