🔻از جبهه که برگشتیم، یک شب آقای رجایی را به هیئت محلمان دعوت کردیم تا برای بچه های هیئت صحبت کند.
🔹آن شب جمعیتی منتظر بود؛
🔹هیئتی و غیر هیئتی به هوای ایشان آمده بودند. اما ساعت از ۹ شب گذشت و آقای رجایی نیامد!
🔹به نخست وزیری تلفن زدم و پرس وجو کردم؛ گفتند: «آقای رجـایی خیلی وقته که حرکت کرده و تا حالا باید رسیده باشد.»
🔹در همین حین که حیران آقای رجایی بودم و دنبالش می گشتم، یک نفر آمد و دم گوشم گفت: «آقا سید! یک نفر بغـل دست من نشسته که با آقای رجـایی مو نمیـزنه!» دنبالش رفتم و دیدم، بلـــــه؛ خود آقای رجایی ست. وسط جمعیت نشسته بود و صداش هم در نمی آمد!
🔹رفتم جلو و گفتم: «آقـا، سـلام. شمــا اینــجایی!؟ دو ساعته حيــرون شــما هستم؛ تیم حفاظت را چی کار کردید؟!»
🔹گفت: «تیــم حفـاظت نمیخـوام! سـوار تاکـسی شـدم آمدم! »
🔹کوچــه نقــاش هــا / راحـله صـبوری
🔹خاطرات مرحوم سیدابوالفضل کاظمی
🔹فرمانده گردان میثم لشگر حضرت رسول (ص)
#شهید_محمد_علی_رجایی
#از_شهدا_بیاموزیم
#الّلهُمَّ_صَلِّ_عَلَی_مُحَمَّد_وَ_آلِ_مُحَمَّدٍ_و_عَجّل_فَرَجَهم