∞ــحیاتـღ﴾﷽﴿ღـانسانیــ∞ ❌ خیلی دلم می‌خواست وسط حرفش بپرم، ولی می‌دانستم روش درستی نیست. بنابراین گذاشتم هر چه از دهانش می‌آید بگوید. بالاخره وقتی عقده‌های دلش خالی شد آرام گفتم: می‌خواهم از اینکه به اینجا آمده‌اید تشکر کنم. ☺️ به دفترم آمده بود تا به قول خودش سه چهار تا لیچار حسابی بار من کند، ولی من به جای مقابله داشتم از او تشکر می‌کردم. به او گفتم که دقیقا می‌فهمم که او چه احساسی دارد و اگر من هم جای او بودم، بی تردید همین احساس را داشتم و اگر تمایل ندارد دیگر از ما خرید کند، می‌توانم شرکت‌های پشم‌بافی دیگری را به او توصیه کنم. 🤝 اخیرا هر وقت که به شهر می‌آمد، سری هم به من می‌زد و نهاری با هم می‌خوردیم. بار اول پذیرفتن حرف‌های من برایش آسان نبود ولی وقتی دوباره به سراغم آمد، از قبل سفارش بیشتری می‌داد. بعدها گفت که بعد از گفتگوی با من، با روحیه آرام‌تری به خانه برگشته بود. و چندی بعد وقتی که زنش پسری به دنیا آورد اسم شرکت ما را روی او گذاشت و تا بیست و دو سال بعد که فوت کرد، یکی از مشتری‌های دائمی ما و دوست خوب من باقی ماند. •┈┈••✾☘️🕊☘️✾••┈┈• 🌷 جهت آغاز «تحول انسانی» همراه شوید. 🇮🇷 @hayate_ensani