هر جا روح‌مان از ادامه باز می‌ماند و به له له می‌افتادیم، یک کلام می‌گفت، یک توصیف کوچک از خدا، یک نگاهی به چشم‌های گریانمان‌ می‌انداخت، می‌گفت خدا این‌ها را دوست دارد، این شرمندگی‌ها و این دلشکسته بودن‌ها را، این طنین حزن دوری از خودش و غصه‌ی بد بودن ها را خوردن، این‌ها را دوست دارد. ما می‌شنیدیم، شرمنده‌تر می‌شدیم اما پای‌مان قوت ایستادن می‌گرفت. گریان بودیم، خسته بودیم، نای و نوای پر زدن نداشتیم، اما هل‌مان می‌داد، دست می‌انداخت زیر بالمان و پر زدن را یادمان می‌آورد؛ می‌شدیم تمثیل خستگیِ محرک، خستگیِ پایدار‌ِ ادامه دهنده.. امان از آن‌هایی که قلق دلشکسته‌ها را می‌دانند، خدا به لطف مستقیم خودش دل آن‌ها را تیمار می‌کند..