در‌ودیوار‌گفتندنزن! دستگیر‌ه‌‌گیر‌کرد‌ُگفت‌نزن! اسمان‌باریدگفت‌نزن! زمین‌لرزید‌و‌گفت‌نزن! مرغابی‌‌هاخواندندُگفتند‌نزن! ماه‌‌درخشیدُگفت‌نزن! دریا‌وحشی‌شدگفت‌نزن! مُهر‌ترک‌برداشت‌ُگفت‌نزن! کشتزار‌هالرزیدُگفتند‌نزن! خاک‌‌گردوغبار‌شدُگفت‌نزن! زینب‌‌دلش‌لرزید‌ُفریا‌زد‌نزن! اماازدل‌علی‌که‌پرسیدند‌گفت؛ بزن... میدانی‌چرا؟!. اودلش‌برای‌زهرایش‌تنگ‌بود!... نویسنده:میم،کاف |حضـرٰات-!🇮🇷 : «@hazarat_ir»