یه دختر خانم دیگری هم همراه ما بود که بسیار دختر مودب و عزیزی بود حالا دیگه شده بودن دو تا دختر و حسابی اتیش می سوزوندن ما سه روز در نجف بودیم که دومین روز _بعد از ظهری رفتیم وادی السلام سر مزار ایة الله قاضی و در حال فاتحه دادن بودیم که باز این دخترم سرش هوای جای دیگر کرد گفت واسه چی اومدیم اینجا گفتم سر مزار آیة الله قاضی و شهید هادی ذوالفقاری هم اینجاست تا اینا گفتم انگار کسی گم شده اش را پیدا کنه این طرف و اونطرف می گشت دنبال مزار شهید هادی ذوالفقاری البته ما هم خیلی گشتیم ولی مزارش را پیدا نکردیم حالا مگر ول کن بود از یه نفر پرسیده بودکه بهش گفته بودن اونطرف خیابان و صد متر جلوتره این به سرعت رفت سمت آدرسی که بهش داده بودن ما هم به دنبالش اصلا نه گوشش می شنید نه متوجه بود که دم غروبه و اینجا خطر ناک فقط می رفت و گاهی هم سوال از اطرافیان می پرسید و یکی از دوستان ما هم همراهش بودن و ما کمی عقب تر و ما بیشتر از 500 متر یا 1000 متر رفتیم و واقعا دیگه هوا داشت تاریک می شد دیگه درمونده شده بودم و همراهان می گفتن برگردیم ولی من که نمی تونستم رهاش کنم و اونم انگارصدایی نمی شنید