قسمت بیستم سیلی🌺 👇👇👇 💢یک شب باهم اومدیم مسجد من نماز خوندن ابراهیم رو نگاه می کردم چشماش رو می بست‌. 💢بهش اعتراض کردم که این کار درست نیست. 💢ابراهیم گفت: اگه برای توجه توی نماز بشه اشکالی نداره من هم چشمام رو می بندم تا حواسم بیشتر جمع باشه. 💢ابراهیم نه فقط برای من بلکه برای بچه های دیگه هم وقت می گذاشت. 💢البته همه مومن مسجدی نشدند، اونهایی که مسجدی نشدند اهل کاسبی شدند در هر صورت دنبال خلاف نرفتند. 💢باور کنید خودم می دیدم آدم های بزرگسال هم وقتی با ابراهیم بودند به احترام ابراهیم حرف زشت نمی زدند. 💢برای همین اعتقاد دارم او یک مومن واقعی بود. 💢هیچ وقت در کارهایش از عدالت و حرف حق دور نمی شد. 💢مثلا یکی از همسایه های ما که خیلی اهل دعوا بود با یکی دیگه از همسایه های ما دعوا افتاده بود و دندان یک نفر را شکست. 💢همسایه ما هم شکایت کرد شاکی رضایت نمی داد. 💢متهم به من گفت: برو ابراهیم رو بگو بیاد. 💢من هم هر طور شده ابراهیم رو پیدا کردم و آوردم. 💢هم شاکی هم متهم به احترام ابراهیم بلند شدند.