#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت سی و پنجم
حق الناس🌺
👇👇👇
💢منزل ما پشت کلوپ صدری بود. من با عباس هادی هم کلاس بودم.
💢در همسایگی ما یک خانواده مهربان و محترم بود که با آنها رفت آمد داشتیم. بعد فهمیدم مادر این خانواده خاله عباس هادی است.
💢من و برادرم دوقلو بودیم به خاطر عباس، با ابراهیم رفیق شدیم.
💢هر بار که او را می دیدیم با یک مشت پسته و بادام به سراغمان می آمد. خیلی ما را تحویل می گرفت.
💢بعد متوجه شدم با همه اینگونه است هرکس یک بار با او برخورد داشت شیفته اش می شد.
💢الان نزدیک شصت سال از خدا عمر گرفتم از خدا تشکر می کنم که در طول زندگی، به خصوص در چند سال اول جوانی ما یکی از بندگان خوب خودش را در مسیر زندگی ما قرار داد.
💢باور کنید ما با ابراهیم معنی خوب بودن را فهمیدیم ما با ابراهیم انسانیت را فهمیدیم.
💢تمام زندگی من تحت الشعاع آن چند سال است.
💢فرزندان من بارها خاطرات ابراهیم را از من شنیده اند.
💢من با بسیاری از شهدای محل زندگی کرده ام همگی انسانهای بزرگی بوده اند اما ابراهیم با هیچ کدامشان قابل مقایسه نیست.
💢یادم هست با ابراهیم رفته بودیم کوه. پای من همان اوایل کار پیچ خورد.
💢ابراهیم من را روی کولش گرفت و به راه افتاد.
💢نمی دانید این مسیر چقدر طولانی بود اگر هر کسی جز او بود می گفت تو بمان تا من برگردم اما او هم می خواست پاهایش قوی شود و هم نمی خواست رفیق نیمه راه گردد.
💢یک دماغه ای است به سمت کولکچال که شیب خیلی تندی دارد انسان بدون بار هم خسته می شود، ابراهیم در آن مسیر من را روی کولش گرفت و بالا برد.