قسمت نود و ششم سربند یا مهدی(عج)🌺 💢با ابراهیم از قبل انقلاب در محل رفیق بودم. با هم فوتبال و والیبال بازی می کردیم. 💢بعد از شروع جنگ، خبردار شدم که ابراهیم به جبهه غرب رفته. در اواخر اسفند سال ۱۳۶۰ با گروه فیلمبردار به منطقه شوش اعزام شدیم. 💢تیپ المهدی(عج) به فرماندهی برادر علی فضلی به منطقه ای در اطراف شهر شوش به نام رُفائیه اعزام شده بود. 💢در ایام عید نوروز قرار بود نیروهای خط شکن این تیپ، مرحله دیگری از عملیات را اغاز کنند. 💢ما هم مشغول ضبط برنامه از نیروهای عملیاتی بودیم. گردان ها یکی پس از دیگری، در تاریکی شب وارد منطقه شدند. 💢با توجه به مقاومت سر سختانه دشمن در روزهای قبل، همه دعا میکردند که خط دشمن در این محور شکسته شود. نیروهای خط شکن پس از مراسم دعا و عزاداری، حرکت خود را اغاز کردند. 💢ان شب را هیچ وقت فراموش نمیکنم. خبرهای خوش، یکی پس از دیگری به عقب می رسید. خط دشمن سقوط کرد و ... 💢ما منتظر صبح بودیم تا برای ضبط حماسه رزمندگان، خودمان را به خط مقدم درگیری برسانیم. 💢با روشن شدن هوا، همراه با جمعی از فرماندهان حرکت کردیم. دوربین و دیگر وسایل خبرنگاری همراه ما بود. 💢به محض ورود به خط اول درگیری، نگاهم به چهره یکی از رزمندگان مجروح افتاد. ناخودآگاه کار خبرنگاری را رها کرده و به سمت او دویدم!