📚🕊 🌸✨ قسمت شصت و ششـم🦋🌿 •| شـوخـی بـا مـرگ |• نمی‌دانم چطور و کی مرگ این قَدَر برای محمودرضا عادی شده بود.وقتی ماجرای بار اولی را که در دمشق به کمین تکفیری‌ها خورده بودند تعریف می‌کرد،ریسه می‌رفت! آنقدر عادی از درگیری و به رگبار بسته شدن حرف می‌زد که ما همان قَدَر عادی از روزمرگی هایمان حرف می‌زنیم.ماشینشان را بسته بودند به رگبار و موقعی که با هم رزم هایش از ماشین پیاده شده بودند،فرمانده شان تیر خورده بود. می گفت:((وقتی دیدم فرمانده مان تیر خورده،چند لحظه گیج بودم و نمی‌دانستم باید چه کار کنم.چیزی برای بستن زخمش نداشتم.داد می زد که لعنتی زیر پیراهَنِتو دَرآر!))اینها را می‌گفت و می‌خندید. یک بار هم گفت:((روی پل هوایی می رفتیم که دیدیم ماشین مشکوکی دارد از رو به رو می آید. آن روز توی دمشق ماشینی تردد نمی کرد. سکوتی برقرار بود که اگر مگس پَر می زد صدایش را می‌شنیدی. باید بیست دقیقه می ایستادی و تماشا می کردی تا یک ماشینِ در حالِ عبور ببینی. با راننده می شدیم سه نفر.راننده دنده عقب گرفت.با سرعت تمام به عقب برگشتیم که یِکهو ماشینی که از رو به رو می آمد،منفجر شد.معلوم شد به قصد ما داشت می‌آمد.))اینها را جوری می گفت که انگار از معرکه ی جنگ حرف نمی‌زند و مسئله‌ای عادی را تعریف می‌کند.