.
فصل اول : خداحافظ بهار!
قسمت چهارم
وضع مالی دایی خیلی خوب بود؛ درست برعکس ما که وضعیت مالی بدی
داشتیم. خانه یکی بودیم، اما سفره ناهار و شاممان جدا بود. هرچه داشتیم
و نداشتیم دور هم داخل اتاق خودمان می خوردیم و لب به شکایت باز
نمی کردیم. گاهی تکه ای نان خشک و یک کاسه دوغ، غذای چند روز ما بود.
سال به سال رنگ برنج و گوشت را نمیدیدیم. غیرت مادرم اجازه نمیداد
سربار کسی باشیم و دایی کمکمان کند. دایی هم که به خوبی اخلاق خواهرش
دستش آمده بود، زیاد اصرار نمی کرد.
دایی یک پسر به نام رضا و پنج دختر داشت. ارتشی و طرفدار سرسخت شاه
بود. سه دخترش را فرستاده بود خانه ی بخت و چند نوه قد و نیم قد هم داشت.
بچه های دایی اهل درس و مدرسه بودند، اما مادرم به ما اجازه درس خواندن
نمیداد و میگفت: «دوست ندارم بچه هام پاشون به مدرسه ی بی حجابا باز بشه! »
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان
#امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙
#قصه_ننه_علی