. 🔅 ✍ چه شد که مردم فقیرتر شدند؟ 🔹روزی پادشاه در قصر نشسته بود که از بیرون قصر صدای سیب‌فروش را شنید که فریاد می‌زد: سیب بخرید! سیب! 🔸پادشاه بیرون را نگاه کرد و دید که مرد دهاتی، حاصلات باغش را بار الاغی نموده و روانه‌ بازار است. 🔹دل پادشاه سیب خواست و به وزیر دربارش گفت: ۵ سکه طلا از خزانه بردار و برایم سیب بیار! 🔸وزیر ۵ سکه را از خزانه برداشت و به دستیارش گفت: این ۴ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! 🔹دستیار وزیر، فرمانده قصر را صدا زد و گفت: این ۳ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! 🔸فرمانده قصر، افسر دروازه قصر را صدا زد و گفت: این ۲ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! 🔹افسر عسکر پیره‌دار را صدا کرد و گفت: این ۱ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! 🔸عسکر دنبال مرد دست‌فروش رفت و یقه‌اش را گرفت و گفت: چرا این‌قدر سروصدا می‌کنی؟ خبر نداری که  اینجا قصر پادشاه است و با صدای دلخراشت خواب عالی‌جناب را آشفته کرده‌ای. اکنون به من دستور داده تا تو را زندانی کنم. 🔹مرد باغدار به پاهای عسکر قصر افتاد و گفت: اشتباه کردم قربان! این بار الاغ حاصل‌ یک سال زحمت من است، این را بگیرید، ولی از خیر زندانی‌کردن من بگذرید! 🔸عسکر نصف بار سیب را برای خودش گرفت و نصف ديگر را برای افسر برده و گفت: این هم نیم بار سیب با ۱ سکه طلا. 🔹افسر سیب‌ها را به فرمانده قصر داده، گفت: این هم ۲ سیر سیب به قیمت ۲ سکه طلا! 🔸فرمانده سیب‌ها را به دستیار وزیر داد و گفت: این هم یک سير سیب به قیمت ۳ سکه طلا! 🔹دستیار وزیر، نزد وزیر رفته و گفت: این هم نیم سیر سیب به قیمت ۴ سکه طلا! 🔸وزیر نزد پادشاه رفت و گفت: این هم ۵ عدد سیب به ارزش ۵ سکه طلا! 💢 پادشاه پیش خود فکر کرد که مردم واقعا در قلمروی تحت حاکمیت او پولدار و مرفه هستند که دهقانش یک عدد سیب را به یک سکه طلا می‌فروشد و مردم هم یک عدد سیب را به سکه طلا می‌خرند! پس بهتر است ماليات را افزايش دهد و خزانه قصر را پر تر سازد. 🔺در نتيجه مردم فقیرتر شدند و شریکان حلقه فساد قصر سرمایه‌دارتر.