مرد شما بودید، بقیه خالی می بندن!
عکس: بهمن 1364 یه بچه به نام حمید داودآبادی که ادعای مردی داشت، جلوی ستون نیروهای گردان شهادت در فتح بندر فاو.
کاش امروز همچنان آن گونه مرد بودم و گامهایم همان طور محکم و استوار بود؛ و فقط برای خدا!
مرد ما بودیم، اون روزها که پونزده شونزده سال بیشتر نداشتیم.
دنبال سابقه جبهه نبودیم تا باهاش بشیم نماینده مجلس!
به هوای سهمیه دانشگاه گاز خردل رو مثل سس نوش جان نکردیم!
خودمون رو جلوی تیر و ترکش ننداختیم تا امروز همه چیز رو حقمون بدونیم!
واسه کسی جبهه نرفتیم که امروز از مردم طلبکار باشیم!
بله، بچه بودیم، ولی مرد بودیم!
مثل اونایی نبودیم که یه گوشه قایم شدن حالا شدن ...
فروردین 1365 هر طوری بود خودم رو از بیمارستان مرخص کردم. شب که رفتم مسجد، دیدیم طرف بچه های مردم رو جمع کرده دور خودش و معرکه گرفته.
داشت از حماسه هایی که توی عملیات والفجر 8 آفریده بود تعریف می کرد. یکی هم پیدا نشد بگه: ما که می دونیم یکی دو ماه گذشته کجا تشریف داشتید؛ فاو یا ...!
طرف شاکی شده. عصبانیه.
میگه:
- چرا توی کتاب خاطراتت، نوشتی فلانی شب عملیات، به بهونه اسهال، فرار کرد رفت تهران؟!
گفتم:
- خب باید چی می نوشتم؟ می نوشتم تو و رفیقت دو نفری، یک لشکر عراق رو تار و مار کردید، خوب بود؟ تو که بابت همون شب، کلی پست و مقام و درجه و ... گرفتی و ستاره هاش روی شونه هات نشسته!
گفت:
- تو آبروی منو بردی. بچم میگه بابا تو این همه از عملیاتهایی که توشون بودی خاطره تعریف کردی، پس این یارو چی می گه؟!
گفتم:
- به من چه. مگه من گفتم شبا بشین وسط خونوادت و خاطرات این و اون رو به اسم خودت تعریف کن.
گفت:
- من که راضی نیستم.
گفتم:
- از چی باید راضی باشی؟
شماها که اون روزها از جنگ گریختید و امروز دارید نونش رو می خورید، یک داغی بر پیشونیتون خورده که تا قیامت از بین نمیره.
این که فقط یه خاطره بود من نوشتم. خدا خیلی بیشتر و بهتر آگاهه.
عجب دردیست موندن، دیدن و به یاد آوردن!
مخصوصا اونایی رو که وقتی چشمت بهشون می افته، یاد توصیه های رفقای شهیدت می افتی که:
- ازت نمی گذرم، اون دنیا یقه ات رو می گیرم، اگر فلانی و فلانی زیر تابوت منو بگیرن!
حمید داودآبادی
شبهای با یاد والفجر 8 در فاو
بهمن 1398