خالی بندان جبهه
توی جبهه، همه جور آدمی و همه چی داشتیم:
شجاع و دلیر و نترس و مومن بود، ترسو مثل من و خالی بند هم مثل برخی دوستان تک و توک به چشم می خوردند!
برای نمونه دو سه تا از اون خالی بندها رو براتون تعریف می کنم تا بهتر با فضای جبهه آشنا شوید:
1 - رفیق فابریک سعید طوقانی
بهار سال 1364 در جبهه بودم که یکی از دوستانم گفت:
- یکی از بچه های دسته ما هست که خیلی با شهید سعید طوقانی رفیق بوده.
با وجودی که با سعید رفاقتی داشتم، این حرف برام خیلی مهم بود. مشتاق شدم او را ببینم و خاطراتش را از دوستی با سعید بشنوم.
صبح روز بعد، رفتیم دم چادرشان. وقتی دوستم اسمش را صدا زد، جوانی حدودا 20 ساله، سیه چرده و لاغر اندام آمد. تا گفتم:
- شنیدم با خدابیامرز سعید طوقانی خیلی رفیق بودی؟
شروع کرد به تعریف کردن خاطرات خودش با سعید. آن قدر تند و تند می گفت که نتوانستم همه را حفظ کنم.
در بین حرف هایش گفت:
- من توی تهران یک موتور سنگین سوزوکی 1000 دارم که سعید عاشق اون بود. هر دفعه می اومد دم خونۀ ما، می گفت بذارم سوارش بشه. خب سعید جثه اش کوچیک بود ولی خب دیگه رفیق بود نمی شد بگم نه!
سعید می نشست پشت فرمون و منم ترکش می نشستم. لامصب همچین گاز می داد که نزدیک بود از پشت بیفتم.
خلاصه آن قدر از سعید خاطره تعریف کرد که من بهش حسودیم شد.
چند روز بعد قرار شد برم تهران. دو سه تا عکس با اون گرفتم و گفتم که اینها رو چاپ می کنم و می دهم به علی، داداش سعید طوقانی.
نمی دانم چرا رنگش پرید.
روزی که خواستم برم، اومد دم چادر، یک نامه بهم داد و گفت که بدهم به داداش بزرگ ترِ سعید.
خداحافظی کردم و رفتم.
راستش کنجکاوی و فضولیم نگذاشت نامه را نخونم. توی همون قطار نرسیده به تهران، نامه را باز کردم و خوندم.
در کمال تعجب دیدم توش نوشته:
"سلام علی آقا.
من ... خیلی دوست داشتم با داداش شهید شما آقا سعید رفیق باشم که توفیق نشد. من به آقا حمید که این نامه را برای شما می آورد، گفتم که با سعید خیلی رفیق بودم. خواهشا آبروی من را حفظ کن و لو نده که من را نمی شناسید. ممنونتون میشم.
نامه را پاره کردم و ریختم دور و به داداشِ سعید هم اصلا نگفتم چنین کسی را دیدم.
حمید داودآبادی
اسفند 1398
@hdavodabadi