اى قاسم! به من اجازه بده از نامه هاى آن مردم سخن بگويم؟ تاريخ به ياد دارد آن روزى را كه پيكى از طرف معاويه نزد پدر تو آمد، آن پيك، چند نامه را به پدرت تحويل داد، همه خيال مى كردند اين نامه هاى معاويه است، ولى ماجرا چيز ديگرى بود، اين نامه هايى بود كه مردم كوفه به معاويه نوشته بودند. يكى از آن نامه ها چنين بود: "اى معاويه ، هر چه سريع تر به سوى ما بيا ، وقتى سپاه تو به اينجا برسد، ما حسن را اسير مى كنيم و او را تحويل تو مى دهيم. مردم كوفه چقدر عجيب بودند، وقتى على(ع) شهيد شد، آنان در مسجد كوفه جمع شدند و با پدر تو بيعت كردند. در آن روز، همه فرياد مى زدند و شورى عجيب در ميان آنان افتاده بود، آنان به پدر تو چنين مى گفتند: "ما همه سرباز تو هستيم!"، ولى وقتى زمان امتحان فرا رسيد، به معاويه نامه نوشتند و راز دل خويش را آشكار ساختند، آنان سرباز پول ها و سكّه هاى معاويه شده بودند و آماده بودند تا اگر معاويه فرمان دهد، پدر تو را شهيد كنند. اينجا بود كه پدرت به يارانش چنين پيام فرستاد: "اى مردم ! به خدا قسم ، معاويه به وعده هايى كه به شما در مقابل كشتن من داده است وفا نمى كند. پدرت به خوبى مى دانست كه با اين مردم بىوفا، نمى توان در مقابل معاويه ايستاد، معاويه با سكّه هاى طلا، دل هاى آنان را از آن خود كرده است، معاويه مى خواست پدرت را به دست ياران خودش شهيد كند. اينجا بود كه پدرت، حماسه اى بزرگ آفريد و با معاويه صلح كرد. <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef