گفت دانایی که گرگی خیره سر⁣⁣ هست پنهان در نهاد هر بشر⁣ ⁣⁣ لاجرم جاریست پیکاری سترگ⁣ روز و شب مابین این انسان و گرگ⁣⁣ ⁣⁣ زور بازو چاره‌ی این گرگ نیست⁣ صاحب اندیشه داند چاره چیست⁣⁣ ⁣⁣ ای بسا انسانِ رنجورِ پریش⁣⁣ سخت پیچیده گلوی گرگ خویش⁣⁣ ⁣⁣ وی بسا زور آفرین مردِ دلیر⁣⁣ هست در چنگال گرگ خود اسیر⁣⁣ ⁣⁣ هر که گرگش را در اندازد به خاک⁣⁣ رفته رفته می‌شود انسان پاک⁣ ⁣ وآن که ⁣از گرگش خورد هر دم شکست⁣ گرچه انسان می‌نماید گرگ هست⁣ ⁣⁣ وآن که با گرگش مدارا می‌کند⁣⁣ خلق و خوی گرگ پیدا می‌کند⁣⁣ ⁣⁣ در جوانی جان گرگت را بگیر⁣ وای اگر این گرگ گردد با تو پیر⁣⁣ ⁣⁣ روز پیری گر که باشی هم چو شیر⁣⁣ ناتوانی در مصاف گرگ پیر⁣⁣ ⁣⁣ مردمان گر یکدگر را می‌درند⁣⁣ گرگ هاشان رهنما و رهبرند⁣⁣ ⁣⁣ اینکه انسان هست این سان دردمند⁣⁣ گرگ‌ها فرمانروایی می‌کنند⁣⁣ ⁣⁣ وآن ستمکاران که با هم محرم‌اند⁣⁣ گرگ هاشان آشنایان هم‌اند⁣⁣ ⁣⁣ گرگ‌ها همراه و انسان‌ها غریب⁣⁣ با که باید گفت این حال عجیب؟⁣ 🍃🌸🌸🍃