داستان کوتاه ...
▪️خردمندی در کوهستان سفر می کرد که سنگ گران قیمتی را در جوی آبی پیدا کرد.
▪️روز بعد به مسافری رسید که گرسنه بود.
▪️خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود.
▪️مسافر گرسنه، سنگ قیمتی را در کیف خردمند دید، از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد.
▪️خردمند هم بی درنگ، سنگ را به او داد.
▪️مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روی کرده بود، از خوشحالی سر از پا نمی شناخت.
▪️زیرا او می دانست که جواهر به قدری با ارزش است که تا آخر عمر، می تواند راحت زندگی کند،
▪️ولی چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هر چه زودتر، خردمند را پیدا کند.
بالاخره هنگامی که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت: خیلی فکر کردم؛ می دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس می دهم با این امید که چیزی ارزشمندتر از آن به من بدهی.
▪️و اگر می توانی، آن محبتی را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشی.
▪️قدرت درون بسیار قدرتمندتر از قدرت جسمانی است.
# خرد دُر گرانیست که به هر کس ندهندش
❤️ سلام و بامداد شما دوست عزیز و مهربان من به خیر و شادی و موفقیت,
👌 ....