🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ______________________________ -واقعاااا؟؟؟؟؟ _اره -خوبه خوشبحالت میخوای برگردی؟؟ _خداکنه برنگردم چی میگی -میخوای انقدر بری که بمیری؟؟ _نه دوست دارم شهید شم اما نه هر دفعه برم -من دوست دارم آنقدر برم که بمیرم.. _خوشبحالت -ممکنه بری برنگردی؟؟ _اره خداکنه همیجور که تومیگی باشه -توکل به خودش. _نیما اگه ازدواج کنی دیگه نمیری؟؟؟ -اوه همسر آیندم خوب باشه نه میشینیم باهاش زندیگ میکنم اگه خوب نباشه میرم😂😂 -عهههه نه اوه خیلی خوب باشه نمیری دیگه _نه نمیرم چرا؟؟؟😂 -واقعا نمیری اگه یه دختر خیلی خوب باشه با حجاب باشه مثل خواهر خودن چییی نمیری؟؟ _نه.. با حجاب من با این قیافم عمرا همسر آیندم با خدا باشه 😂 -چرا ازدواج نمیکنی واقعا قیافت مثل همین پسراییه که خیلی دخترا ارزوشون دارن اینقدر درخواست داری با یکیشون ازدواج کن😂 -چرا اخهههه اونا میام به خیال خودشون دلبری میکنن ولی خب منم خوشم نمیاد از این جور دخترا.. _خوشبحالت اینقدر خاطرخواه داری😂 -عقق یکی باشه بهتره که اونم میشه همسر آیندت.. تو خودت الان بگوو آتنا یکی باشه که تو رو بخواد میری سمتش یا هزار نفر دیگه بخوان؟؟ _معلومه هزار نفر دیگه😂 -عهههه 😂 آتناااا خانمم _نههه نیمااا تورو خدااا نگییی ناراحت میشه بشین 😂 -عجب😂 _اقا نه سوال جدی اگه بایه دختر خوب مثل خواهر من ازدواج کنی نمیری دیگه؟؟ -نه😂 _خب بیا خواستگاری خواهرم -چشم😂 _دارم جدی میگم خانوادم خیلی از تو خوششون میاد -منم جدی گفتم چشمممم😂 باهوش خواهرت نامزد داره _اقاا من از اون پسره خوشم نمیاددد -تو باید خوست بیاد؟؟؟ 😂 _اقاااا -خواهرت مثل خواهر برام _پرو شدی دیگه😂شوخی کردم😂 نرگس)) بهترین سفر مشهد بود برام،، واقعا من داشتم نیما ،دوست آرمانو قضاوت میکردم.. عین داداشم بود کلا اونجا تازه بعضی اوقات چادر نمیپوشیدم جلوش اینقدر راحت بودم.باهاش بازار رفتیم.. کلی تو این سفر مسخره بازی در آوردن با آرمان.. واقعا باورم نمیشه. امیر علی که اهل شوخی کردن و این چیزا نیست با نیما کلی میگفتن و میخندین حتی بابام سر به سر بابامم میزاشت.. یه جا هم به من گفت ابجی عروسیت کجاس بیام برقصم... بهم گفت چون خبر دارم نامزد داری این سفرو اومدم اگه مجرد بودی به قران نمیومدم... خیلی پسر خوبیه، یادم رفت اگه همین نیما نبود ارمان هیچ وقت ازدواج نمیکرد خودشم میگه همه اینا تقصیر نیماس.. آرمان بهمون میگفت امیر محمد صداش کنیم اما نمیشد.. فقط آتنا قشنگ امیر محمد صداش میکرد. امشب هممون دور هم خونه امیر علی دعوت بودیم.. امیر علی میگفت آرمان به نیما هم بگو بیاد یکم بخندیم.. من اصلا باورم نمیشد.. رفتیم خونه امیر علی اتناو آرمانم بیرون بودن اومدن ارمان گفت نیما بهش ادرس دادم گفت یه ساعت. دیگه میاد کار داشت..بابام بهش گفت چرا نرفتی دنبالش!؟؟ آرمانم گفت..کار داشت گفت خودم میام...داشتنیم باهم میگفتیم ومیخندیدیم که بابام گفت الان نیما میاد بیشتر میخندین... آرمان گفت بابا نیما میخواد بیاد خواستگاری دخترت..بابامم باور نمیکرد گفت قسم بخور.. وااای بابام که اینقدر میگفت قسم نخورید و این (اعصابم خورد شد ولی این پسره خوبیه.. چیزا الان گفت قسم بخور.. آرمانم قسم نخورد... (بلند گفتم ببخود کرده من خواستگار دارم. بابام گفت :خب داشته باشی. +بابا خب ما رفتیم آزمایش ازدواج الان جواب منفی بدیم خیلی ظلمه.. بعد منم از این پسره خوشم نمیاد.. بابام گفت :دیگه چرا😂 +بابا من گفتم میخوام با ارسلان ازدواج کنم بگم نمیخوام ناراحت میشه -بابام گفت جوش نزن.. اون ناراحت نمیشه امشب یه دقیقه برو با این نیما حرف بزن +چیییییییی شمااا دوری قرار همچی گذاشتیننن بدونن اینکه من خبر داشته باشممم؟؟؟؟ -ما هیچ قراری نذاشتیم اون خودشم الان خبر نداره اینکار میکنی اصلا شاید حرف زدی از این خوشت اومد شاید اصلا نیما تو رو نخواست.. +از خداشم هست بابا.. -حالا تو حرف بزن +نمیخوااام من خوشم نمیاد ازش.. امیر علی گفت:ما الان بهش گفیتم بیاد برین باهم حرف بزنین اگه نرین حرف بزنین ممکنه ناراحت بشه +بدرک ارمان گفت :تو برو حرف بزن بعد یه دلیلی باشه برا جواب منفی. (اعصابم خورد بود از دستشون. صدای آیفون اومد نیما بود.. وارد شد نشست بین امیر علی و بابام.سلام کردم جوای نداد متوجه نشد... . داشتن باهم حرف ..بعد از شام بابام گفت.. میری با دختر من یه چند کلام حرف بزنی.؟؟ -با کی؟! _دخترم -چرا؟ _همینجوری تو باعث ازدواج آرمان و اتنا شدی اینجور که آرمان میگه ما میخواییم بببنیم مستونسم شما رو هم داماد کنیم.. -من باعث ازدواجشون نشدم. کار خدا بوده ربطی به من نداشت _نمیدونم.. الان صحبت میکنی؟؟؟ -نه.. _چرا‌؟! (هدف بابام از این کارا چیه..این پسره اصلا نمیدونست اینا میخوان جفتمون رو مجبور کنن.. اونم منو نمیخواد.اما خدا بزرگه خدایا خودت کمکم کننن.. .) -دختر ‌شما نامزد داره..