🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 ‹ ﷽ ›
#رمان_دو_مدافع🕊
#پارت_57
تا به حرم برسیم، نگاهم را به مغازه ها می دوختم و حواسم را پرت شمردن مغازهها می کردم تا نگاهم به علی نخورد، هرچند باز هم آخر شمردن ها به علی می رسید...
وارد حرم که شدیم برای زیارت از هم جدا شدیم.
سید به سمت مردانه رفت و ما به سمت زنانه.
وارد حرم که شدیم، ریحانه به سمت ضریح رفت و من هم یک گوشه ای نشستم و محو تماشای ضریح شدم.
" خدا جونم؟ میشه پدر علی و ریحانه خوب شه؟ خانواده به خوبی به هم بریزه. خدا؟ میدونستی خیلی دوست دارم؟ خدایا شکرت...؟
از جایم بلند شدم و سجاده ام را روی زمین پهن کردم و نماز صبح خواندم.
دلم تماشای نمای زیبای پنجره فولاد را میخواست.
ریحانه را صدا زدم و گفتم داخل حیاط می نشینم و بعد تحویل گرفتن کفش هایم، جایی کنج دیوار پیدا کردم و نشستم.
خواستم زیارت عاشورا بخوانم که دیدم چشم هایم باز نمیشوند...
خوابم می آمد...
دیوار را تکیه گاه سرم کردم و چشمانم را بستم.
فقط می خواهم کمی به چشم هایم استراحت بدهم...
*******
با شنیدن صدای زنگ گاز را کم کردم و رفتم سمت در.
در که باز شد با موجی از سر و صدا روبرو شدم...
باز هم کیان و سها سر اینکه چه کسی زودتر وارد خانه شود دعوایشان شده بود.
ایلیا از اتاقش بیرون آمد و تا صدایشان زد، دوتایی فارغ از آن همه دعوا بابت اینکه چه کسی زودتر برود با هم داخل خانه دویدند.
با زهرا و نیلوفر احوالپرسی کردم و دعوتشان کردم بیایند داخل.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋