بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود، تازه مفهوم کربلارو درک کردم، کربلا نبرد انسان ها نبود، کربلا نبرد حق و باطل بود، زمانی که به هر قیمتی باید در سپاه حق بایستی، تاآخرین نفس. من هم کربلایی شده بودم،به رسم شیعیان وضو گرفتم و از خوابگاه زدم بیرون. مثل حر، کفش هام رو گره زدم و انداختم گردنم،گریه کنان، تا حرم پیاده رفتم،جلوی درب حرم ایستادم و بلند صدا زدم: _یابن رسول الله،دیر که نرسیدم؟؟ من انتخابم رو کرده بودم، از روز اول ، انتخاب من، فقط خدا بود. * توی صحن، دو رکعت نماز شکر خوندم و وارد شدم،هر قدم که نزدیک تر می شدم ،حس عجیبی که درونم شکل گرفته بود؛ بیشتر می شد، تا لحظه ای که انگشت هام با شبکه های ضریح گره خورد. به ضریح چسبیده بودم، انگار تمام دنیا توی بغل من بود، دیگه حس غریبی نبود ،شور و شوق و اشتیاق با عشقی که داشت توی وجودم ریشه می کرد؛ گره خورده بود. در حالی که اشک بی اختیار از چشم هام سرازیر می شد و در آغوش ضریح، محو شده بودم؛ بی اختیار کلماتی که درونم می جوشید رو تکرار می کردم: _ اشهد ان لا اله الا الله. _اشهد ان محمد رسول الله. _اشهد ان علیا ولی الله و اشهد ان اولاده حجة الله. ناگهان کنار ضریح غوغایی شد، همه در حالی که بلند صلوات می فرستادن به سمتم میومدن و با محبت منو در آغوش می گرفتن، صورتم رو می بوسیدن و گریه می کردن. خادم ها به زحمت منو از بین جمعیت بیرون کشیدن و بردن،اونها هم با محبت سر و صورتم رو می بوسیدن و بهم تبریک می گفتن، یکی شون با وجد خاصی ازم پرسید: _پسرم اسمت چیه؟ سرم رو با افتخار بالا گرفتم و گفتم: _ خدا، هویت منه،من عبدالله، سرباز 17ساله فاطمه الزهرام. وقتی این جمله رو گفتم،یکی از خادم ها که سن و سالی ازش گذشته بود، در حالی که می لرزید و اشک می ریخت، انگشترش رو از دستش در آورد و دست من کرد و گفت: _عقیق یمنه، متبرک به حرم و ضریح امام حسین و حضرت ابالفضله، انگشتر پسر شهیدمه، دو سال از تو بزرگ تر بود که شهید شد. اونم همیشه همین طور محکم، می گفت: «افتخار زندگی من اینه که سرباز سپاه اسلام و سرباز پسر فاطمه زهرام» ... ... 🔴 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄