🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_دهم
#دانلودکده_امیران
بعد از ناهار بهترین فرصت بود تا درباره برنامه های که ریخته بودم با بابا و مامان صحبت کنم. راضی کردن بابا راحت تر از مامان بود. سعی کردم با استدلال های خودم و هدفهایی که داشتم آنها را راضی کنم .قرار شد فردایش بعد از مدرسه به همراه بابا به آموزشگاه برویم تا در کلاس ها ثبت نام کنم.
چند ماه بعد
یک ساعت به سال تحویل مانده بود و من هنوز آماده نشده بودم در آن چند ماه مثل یک ربات کارهایم را انجام میدادم . صبح تا ظهر مدرسه بعد از آن تا غروب آموزشگاه ، شبها هم تا دیر وقت بیدار میماندم و درس می خواندم . بعد از اینکه با محمد آشتی کردم و از رفتارم معذرتخواهی کردم ، فقط با هم در حد سلام و خداحافظ حرف میزدیم .زیاد همدیگر را نمیدیدیم .بیشتر اوقات در اتاقم بودم حتی گاهی برای شام هم پایین نمیرفتم .
خسته بودم و دلم می خواست در این چند روزی که آموزشگاه نمیرفتم فقط بخوابم اما مامان آنقدر اصرار کرد و گفت ،که من هم تسلیم شدم و قید خوابیدن را زدم.
موهایم که به نسبت چند ماه قبل بلند شده بود را با کش بستم . تونیک صورتی که بلندای آن تا بالای زانو هایم میرسید را با جوراب شلواری به رنگ مشکی پوشیدم. دست و دلم به آرایش کردن نمیرفت. با این وجود کمی کرم پودر زدم .
پایین رفتم . همه کنار سفره هفت سین نشسته بودند و منتظر من .مامان خیلی با سلیقه سفره را چیده بود .کنار پدرم جا گرفتم .هر کس در حال و هوای خودش بود .
پدرم دعای یا مقلب القلوب را میخواند و ما هم زیر لب زمزمه می کردیم .شنیده بودم لحظه سال تحویل برای همدیگر دعا کنیم .اول از همه برای سلامتی اعضای خانواده دعاکردم وبعد از خدا خواستم من را به تنها آرزویم یعنی قبولی در کنکور برساند .بعد از تحویل سال و گفتن تبریک به یکدیگر بابا از لای قرآن عیدی هایمان را داد .
همیشه برای بابا و مامان هدیه می گرفتم و به عنوان عیدی به آنها میدادم اما از بس که کلهام در کتاب و درس بود فراموش کرده بودم . در فکر بودم که مامان صدایم کرد:
_نرگس کجا سیر می کنی؟
_ هیجا
_کادوت رو از محمد نمیگیری؟
_کادو؟!
_اره دیگه...
به دست محمد نگاه کردم . یک جعبه کادویی قرمز رنگ را مقابلم گرفت و گفت:
_ عیدت مبارک 🙂
فکر نمیکردم محمد هم از این کارها بلد باشد. اصلا انتظار نداشتم. جعبه را از دستش گرفتم و روبان روی جعبه را باز کردم و درش را برداشتم .
اولین چیزی که به چشمم خورد یک کارت پستال بود که در آن سال نو را تبریک گفته بود. بعد ان یک گردنبند نقره بود که مدال قلبی شکل داشت و وسطش خالی و دور قلب با نگین های ریزی تزیین شده بود.
_اینو من برات گرفتم.
به علی نگاه کردم. راستش توقع نداشتم . از او تشکر کردم . آخرین چیزی که از جعبه بیرون آوردم یک روسری ساتن که با مانتویی به رنگ کرمقهوهای سِت شده بود ، قرار داشت .
دو برادرم شرمنده ام کرده بودند .نمیدانستم چگونه باید جبران میکردم. از طرفی من به عنوان عیدی چیزی برایشان نخریده بودم . به مامان نگاهی کردم .از جایش بلند شد و به سمت اتاقشان رفت. بعد از چند لحظه با چند بسته کادو شده برگشت :
_خب حالا نوبتی هم باشه نوبت کادوهای نرگسِ که برای ما گرفته.
با دهان باز به مامان نگاه میکردم .من کی کادو گرفتم که خودم نمی دانستم.
مامان چشمکی به من زد و گفت:
_ این برای محمد جان
اینم برای علی آقا
اینم برای من و باباتونه .
محمد و علی زود کادوهایشان را باز کردند. برای محمد یک ساعت مچی برند و برای علی هم یک ست کامل لوازم معماری که به درد رشته تحصیلیاش می خورد،بود.
علی با هیجان گفت :
_وای نرگس ! خیلی ممنون از کجا میدونستی به اینا نیاز دارم ؟
_ خواهرت رو دست کم گرفتیا !
محمد :دستت درد نکنه خیلی قشنگه .
_امیدوارم به دستت بیاد .
مامان هم کادوی خودشان را باز کرد. یک بلوز برای خودش یک ادکلن مردانه برای بابا.
بعد از مدتی به بهانه کمک به مامان به آشپزخانه رفتم. بوی سبزی پلو با ماهی،فضای کل خانه را پر کرده بود:
_ هوم...! چه بوی خوبی راه انداختی !
_باید صبر کنی تا برنج دم بکشه
_ باشه .
کمی مکث کردم و گفتم :
_مامان یه چیزی بپرسم؟
_ بپرس.
#پارت1 👇
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌
@downloadamiran
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛