دانشگاه حجاب
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 قسمت سی ام گفتم: اون ماجرا دیگه تموم شد. لی لی بینی اش را بالاکشید و گفت: برا
🎭🔪🚬🎲 قسمت سی و یکم تلفن از دستم افتاد. دلم میخواست بروم بیرون اولین پلیسی که دیدم را به فحش بگیرم و بپرسم: 😡 چه غلطی میکنید مگه امنیت شهر با شما نیست؟ پس چرا وقتی یه آدمم پیدا میشه به خلافکارا و اوباش تذکر میده اینجوری داغونش میکنن کسی هم نیست....😭 به خودم که آمدم، دیدم دستم خونی ست. یک قدم عقب رفتم. مشتم را باز کردم و دیدم قلمو را آنقدر در دستم فشار دادم که شکسته و کف دستم فرو رفته.😕 گریه کردم مثل یک کودک بی پناه گریه کردم. گفتم: خدایا اصلا من بدترین آدم رو زمین ولی دعامو برآورده کن، حاج آقا رو کمک کن تازه میخواست داماد بشه هرچند....نمیشه چیزی رو از تو مخفی کرد....خدایا کی قراره همه چی سرجاش باشه؟ کی بدا گرفتار میشن و هرکس جایی می ایسته که واقعا لیاقتشو داره؟😢💔 ناگاه صدای بهداشت یار پرورشگاه، روی درد و دلم پرده سکوت انداخت: وقتی امام زمان(عج) بیاد. اون موقع ست که عدالت واقعی اجرا میشه و آرامش همه دنیا رو پر میکنه!😍 دستم را نگاه کرد و آرام تکه چوب فرورفته را از دستم بیرون کشید و گفت: اونقدر با صدای بلند حرف میزدی که تا سالن کناری صدات می اومد. چی شده؟😇 آهی کشیدم و سری تکان دادم. دیگر کارم شده بود سر هر نماز یک ساعت دعا و گریه و زاری و التماس به خدا، چند روز بعد رفتم دفتر که بخواهم از آن شماره که فاطمه تماس گرفته بود، خبری بگیرم اما ظاهرا آن تماس از بیمارستان بوده! 🏥 هیچ آدرس و شماره ای از فاطمه نداشتم. از مدیر پرورشگاه خواهش کردم با مدیر کانون تماس بگیرد شاید او نشانی از فاطمه داشته باشد اما او هم گفت شماره موبایل فاطمه خاموش است و حوزه ای که او را فرستاده هم دو هفته است از او بی خبرند.🤷‍♀ رفتم طرف تنها یادگاری که از فاطمه داشتم. دکمه واکمن را زدم و به صوت آرام بخش کلام خدا، گوش دادم و آرام اشک ریختم. 🌱💚 سه  روز بعد صدایم زدند خوشحال دویدم سمت دفتر مدیریت فکر میکردم از او خبری شده اما  یک مامور پلیس زن جلوی در دیدم. مدیر نگاهی به مامور انداخت و گفت: اینم تبسم خانوم در اختیار شما.😏 ترسیدم. هنوزهم ته دلم از پلیس ها می ترسیدم. مامور دستش را جلو آورد و درحالی که با من دست میداد، سلام کرد: +سلام تبسم خانوم🙂 -س...سلام...چیزی شده؟😨 +چیزی که...برای شناسایی یه نفر به کمکت احتیاج داریم☺️ -کی؟ کسی طوریش شده!!؟؟؟😣 +نه نه، راستش درمورد یه پرونده پیچیده ست طبق مدارکی که توی پرونده بود با دردسر و کمی معطلی تونستیم تو رو پیدا کنیم تا یکی رو شناسایی کنی.😃 بازهم آن گذشته لعنتی به سراغم آمده بود. انگار تقدیر نحسم خیال عوض شدن نداشت. اما حالا ...برای مجازات شدن کفتارهای  فاسد و اوباش، حاضر بودم هر سختی  را تحمل کنم. فقط گفتم: باشه.😖 و همراه ماشین پلیس به اداره پلیس رفتم... ادامه دارد.... " را هر شب در کانال دنبال کنید" به قلم ✍️: سین. کاف. غین @hejabuni