خب
سفر مشهدمون به پایان رسید.
سفری شیرین،
ولی خب بی تعارف گاهی سخت…
روزها از ساعت ۴ تا ۹ شب میرفتم حرم با بچهها، ولی سهم من شاید فقط یه امین الله یا یه سوره قرآن بود.
دو جا که رسماً گریه م گرفت از فشار امورات بچهها😢
اولین جا وقتی بود که از توی اون شلوغی صحن ها، و صف طولانی چای چایخانه، با یه کالسکه که سر هل دادنش دعوا داشتن، رد شدیم و درست دم اذان رسیدیم رواق خلوت و خنک حضرت زهرا سلام الله علیها. بچهها عاشقش شدن.
تاااا نشستم و کمرم رو دادم به دیوار، و دلم رو صابون زدم برای یک نماز در آرامش همراه شادی بچهها، پسرک گفت: مامان خیلیییی دسشویی دارم!
😩
پسر کوچکتر رو سپردم دست دخترها و راه افتادیم. با این دلشوره که «وقت اذان همه درها رو میبندن» 😰 و ما ممکنه بمونیم پشت درهای بسته و تا بعد نماز، بچهها باید تنها تو رواق بمونن!
آخه روز قبلش دقیقا همین اتفاق افتاده بود و ما چهل دقیقه بعدش برگشته بودیم! با این تفاوت مهم که خدا رحم کرد و دوستم پیش بچهها بود...
ولی خب متوجه شدم این رواق بسته نمیشه.
راهپیمایی کیلومتری (!) به سمت سرویس بهداشتی رو شروع کردیم؛ درحالی که همه، تو صف نماز جماعت، تو اون صحن های چراغانی و تو اون هوای دلبر،
قامت بسته بودن.
اما من اونجایی گریهم گرفت که تو اون مسیر طولانی، به این فکر کردم که تا برگردیم، اون یکی -که هرچقد ازش خواهش کردم با ما بیاد، نیومده بود- خواهد گفت: مامان، دسشویی! 😭
بچه پنج ساله رو بخاطر شدت اضطرار و راه زیاد، بغل کردم و رسوندم به مکان معلوم و برگشتیم. دیدم به به!
کیف ها و کالسکه یه گوشه رواق رهاااا، یه دخترم برا خودش تو صف نماز، کوچکتره تو صف آخر مشغول نماز، پسرم هم دوروبرش میچرخید!
بهش «قبول باشه» ای گفتم و گفتم نباید ول میکردین کیف و کالسکه رو! حالا برو کنار وسیلهها و مراقب برادرها باش من نماز بخونم....
اما دفعه دومِ کم آوردن و گریه گرفتنم…
روز میلاد امام،
از ساعت سه و نیم عصر حدوداً، رسیدیم حرم.
به اصرار بچهها رفتیم سمت رواق کودک. تا پنج و ربع تو صف بودیم😩
نزدیک در ورودی که رسیدیم، پسرک دسشوییش گرفت😭
گفتم صبر کن تو رواق کودک حتماً دسشویی هست. دخترم گفت نخیر نوشته قبل آوردن بچهها حتماً ببریدشون سرویس.
واقعاً مستاصل بودم.
گفتم دخترها چاره ای نیست. بیرون صف تو همین موقعیت خودتون واستید من برم و برگردم. خداروشکر خیلی دور نبود از سرویس. اما وقتی برگشتم انقدر دخترها عصبانی بودن و تلخی کردن بابت اینکه کلی آدمِ عقب تر از اونها، جلو چشمشون رفته بودن داخل و اینها با اون خستگی مونده بودن…
شیطنت های پسر کوچک تر هم که کلافه شون کرده بود، بماند.
خلاصه بردمشون داخل.
خدا رحم کرد دختر یه مقدار بیشتر از ۹ ساله و پسر کمی کمتر از ۵ سالهم رو قبول کردن.
ولی اون پسرک کوچکتر موند برای خودم.
منو باش دلمو صابون زده بودم برا زیارت 🥺😢
گفتن ۴۵ دقیقه دیگه بیاید دنبالشون.
تو حرم وسیع مشهد، با یه بچه مخصوصاً ، ۴۵ دقیقه یعنی عملاً هیچی! تا بری یه صحن دیگه و برگردی شده ۴۵ دقیقه.
با پسرک تو صف چایخونه وایستادیم؛ که از قضا بخاطر میلاد، شربت زعفرون میدادن. با اون خستگی حسابی میچسبید.
بچهها تمام مدت صف رواق کودک هی گفتن شربت شربت. نمیدونم چرا به ذهنم نرسید یکی یکی بفرستمشون بگیرن!
شایدم به ذهنم رسیده بود اما کار امنی نبود. خب چرا خودم نرفته بودم براشون بگیرم؟ نمیدونم.
بطری رو آماده کردم براشون شربت بگیرم و بعداً بهشون بدم. که یک «نه» محکم از خادم شنیدم. گفتم برای بچههام میخوام. بازم گفت نه، بفرمایید. حق دادم. و عزت نفسم اجازه اصرار بیشتر نمیداد. اما همون موقع فهمیدم میتونستم سه تا استکان مثلاً، بردارم و بریزم تو بطری (خادم گفت به یکی دیگه. خب چرا؟! چه فرقی داره. پر میکرد بطری کوچیک من مادر رو). اما با کدوم دست ها؟ یه دست به کالسکه یکی هم استکان خودم.
خلاصه خودم و پسرک با لذت شربتمون رو سرکشیدیم و رفتیم دارالمرحمه.
آماده بودم خادم بهم بگه با کالسکه اجازه نداری با پله برقی بری تا یه چیزی بگم🤬 نکنه توقع داشت برم تا صحن آزادی که بتونم از آسانسور استفاده کنم؟!
یه تذکر کوچک داد منم نشنیده گرفتم. گفتم: ممنون، بلدم، بارها رفتم چیزی نمیشه.
وسط پله ها شنیدم میگه: اتفاق یه بار میفته.
نفس عمیق کشیدم.
ادامه دارد🥲🥴😁
@hejrat_kon