وابستگي روزي گدايي به ديدن صوفي درويشي رفت و ديد که او بر روي تشکي مخملي در ميان چادري زيبا که طناب‌هايش به گل‌ميخ‌هاي طلايي گره‌خورده‌اند، نشسته است. گدا وقتي اين‌ها را ديد فرياد کشيد: اين چه وضعي است؟ درويش محترم! من تعريف‌هاي زيادي از زهد و وارستگي شما شنيده‌ام اما با ديدن اين‌همه تجملات در اطراف شما، کاملاً سرخورده شدم. درويش خنده‌اي کرد و گفت: من آماده‌ام تا تمامي اين‌ها را ترک کنم و با تو همراه شوم. با گفتن اين حرف درويش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد. او حتي درنگ هم نکرد تا دمپايي‌هايش را به پا کند. بعد از مدت کوتاهي، گدا اظهار ناراحتي کرد و گفت: من کاسه‌ي گداييم را در چادر تو جاگذاشته‌ام. من بدون کاسه‌ي گدايي چه کنم؟ لطفاً کمي صبر کن تا من بروم و آن را بياورم. صوفي خنديد و گفت: دوست من، گل‌ميخ‌هاي طلاي چادر من در زمين فرورفته‌اند، نه در دل من، اما کاسه‌ي گدايي تو هنوز تو را تعقيب مي‌کند. نتيجه‌ي اخلاقي: در دنيا بودن، وابستگي نيست. وابستگي، حضور دنيا در ذهن است و وقتي دنيا در ذهن ناپديد شود وارستگي حاصل خواهد شد مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org