‍ 📚 حکایتی‌بسیارزیباوخواندنی در یك مدرسه راهنمایی دخترانه چند سالی بود كه مدیر مدرسه بودم. چند دقیقه قبل از زنگ تفریح اول، مردی با ظاهری آراسته و سر و وضعی مرتب در دفتر مدرسه حاضر شد و به من گفت: «با خانم… دبیر كلاس دومی‌ها كار دارم و می‌خواهم درباره درس و انضباط فرزندم از او سؤال‌هایی بكنم.» از او خواستم خودش را معرفی كند. گفت: «من گاو هستم! خانم دبیر بنده را می شناسند. بفرمایید گاو، ایشان متوجه می‌شوند.» تعجب كردم و موضوع را با خانم دبیر كه با نواخته شدن زنگ تفریح، وارد دفتر مدرسه شده بود، در میان گذاشتم. یكه خورد و گفت: «یعنی چه گاو؟ من كه چیزی نمی‌فهمم.» از او خواستم پیش او برود و به وی گفتم: «اصلاً به نظر نمی‌رسد اختلالی در رفتار این آقا وجود داشته باشد. حتی خیلی هم متشخص به نظر می‌رسد.» خانم دبیر با اكراه پذیرفت و نزد پدر دانش‌آموز كه در گوشه‌ای از دفتر نشسته بود، رفت. مرد آراسته، با احترام به خانم دبیر ما سلام داد و خودش را معرفی كرد: «من گاو هستم! شما بنده را به خوبی می‌شناسید، پدر گوساله؛ همان دختر سیزده ساله‌ای كه شما دیروز در كلاس، او را به همین نام صدا زدید.» دبیر به لكنت افتاد و گفت: «آخه، می‌دونید…» مرد گفت: «بله، ممكن است واقعاً فرزندم مشكلی داشته باشد و من هم در این مورد به شما حق می‌دهم. ولی بهتر بود مشكل انضباطی او را با من نیز در میان می‌گذاشتید. قطعاً من هم می‌توانستم اندكی به شما كمك كنم.» خانم دبیر و پدر دانش‌آموز مدتی با هم صحبت كردند. گفت و شنود آنها طولانی، ولی توأم با صمیمیت و ادب بود. آن پدر، در خاتمه كارتی را به خانم دبیر ما داد و با خداحافظی از همه، مدرسه را ترك كرد. وقتی او رفت، كارت را با هم خواندیم. در كنار مشخصاتی همچون نشانی و تلفن، روی آن نوشته شده بود: «دكتر… عضو هیأت علمی دانشكده روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه...» ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌📝 @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi