آسیابان پیری در دهی دور افتاده زندگی میکرد. هر کسی گندمی را نزد او برای آرد کردن می برد، علاوه بر دستمزد، پیمانه ای از آن برای خود بر میداشت، مردم ده با اینکه دزدی آشکار او را میدیدند، چون در آن حوالی، آسیاب دیگری نبود چاره ای نداشتند و فقط نفرینش میکردند.
پس از چند سال آسیابان مرد و آسیاب به پسرانش رسید. شبی پیرمرد به خواب پسران آمد و گفت: چاره ای بیاندیشید که به سبب دزدی گندم های مردم از نفرین آنها در عذابم. پسران هر یک راهکار ارائه نموند.
پسر کوچکتر پیشنهاد داد زین پس با مردم منصفانه رفتار کرده و تنها دستمزد میگیریم
پسر بزرگتر گفت: اگه ما چنین کنیم، مردم چون انصاف ما را ببینند پدر را بیشتر لعن میکنند که او بی انصاف بوده ، بهتر است هر کسی گندم برای آسیاب آورد دو پیمانه از او برداریم. با این کار مردم به پدر درود میفرستند و میگویند ، خدا آسیابان پیر را بیامرزد او با انصاف تر از پسرانش بود.
چنین کردند و همان شد که پسر بزرگتر گفته بود. مردم پدر ایشان را دعا کرده و پدر از عذاب نجات یافت.
و این نصیحت گهر بار نسل به نسل میان نوادگان آسیابان منتقل شد و به نسل مسئولین ما رسید! :))
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و
#تلنگر های
#قرآن #آخرت #قیامت
📝
@hekayate_qurani
💚
@Mojezeh_Elaahi