🌺 از همه جا رانده ! روش پیامبر(ص ) این که هر گاه می خواستند عازم جهاد شوند ، میان دو نفر از یاران خود پیمان اخوت و برادری می بستند تا یکی از آنها به جهاد برود و دیگری در شهر بماند و کارهای لازم و ضروری را انجام دهد . حضرت در جنگ تبوک میان سعید بن عبدالرحمن و ثعلة بن انصاری پیمان برادری بست و سعید در ملازمت پیامبر(ص ) به جهاد رفت ، ثعلبه هم در مدینه ماند و عهده دار امور خانواده او گردید و هر روز مایحتاج زندگی خانواده سعید را مهیا می کرد . در یکی از روزها که زن سعید در مورد کار لازم خانه از پشت پرده با او سخن می گفت ، وسوسه نفس ، هوس خفته ثعلبه را بیدار کرد و با خود گفت : مدتی است که این زن از پس پرده با تو سخن می گوید ، آخر نگاهی بنما و ببین در پشت پرده چیست و گوینده این سخن کیست ؟ خیالات شیطانی و هوسهای نفسانی ، چنان او را تحریک نمود که جراءت پیدا کرد و پرده را کنار زد و نگاهی خیانت آمیز به همسر سعید کرد و مشاهده نمود ، زنی است زیبا که فروغ حجب و حیا ، رخسار او را محاطه کرده است . ثعلبه با همین یک نگاه شهوت آمیز چنان دل از دست داده و بیقرار شد که قدمهای خود را پیش نهاد و به زن نزدیک شد ، آنگاه دست دراز کرد که با وی در آویزد ، ولی در همان لحظه حساس و خطرناک ، زن فریاد زد و گفت : ای ثعلبه ! آیا سزاوار است که پرده ناموس برادر مجاهد خود را بدری ؟ آیا شایسته است که او در راه خدا پیکار نماید و تو در خانه وی نسبت به همسرش قصد سوء کنی ؟ این کلام مانند صاعقه ای بر مغز ثعلبه فرود آمد ، فریادی زد و از خانه بیرون رفت و سر به کوه و صحرا نهاد . در دامنه کوهی شب و روز با پریشانی و بی قراری و گریه و زاری به سر می برد و پیوسته می گفت : خدایا تو معروف به آمرزشی و من موصوف به گناهم . مدتها گذشت و او همچنان در بیابانها ناله و بی قراری می نمود و عذر تقصیر به پیشگاه خدا می برد و طلب عفو و آمرزش می کرد . تا این که پیامبر گرامی اسلام (ص ) از سفر جهاد مراجعت نمود : وقتی سعید به خانه آمد قبل از هر چیز احوال ثعلبه را پرسید . همسر وی ماجرا را برای وی شرح داد و گفت : هم اکنون در کوه و بیابان با غم و اندوه و ندامت دست به گریبان است . سعید با شنیدن این سخن از خانه بیرون آمد و برای جستجوی ثعلبه به هر طرف روی آورد . سرانجام او را یافت که در پشت سنگی نشسته و دست بر سر نهاده و با صدای بلند می گوید : ای وای بر پریشانی و پشیمانی ! وای بر شرمساری ! وای بر رسوایی روز رستاخیز ! ! سعید نزدیک شد و او را در کنار گرفت و دلداری داد و گفت : ای برادر برخیز و با هم نزد پیامبر رحمت برویم ، این درد را دوایی و این رنج را شفاعی باید . ثعلبه گفت : اگر لازم است حتما به حضور پیامبر شرفیاب شوم باید دستها و گردن مرا با بند بسته و مانند بندگان گریزپا به خدمت پیامبر ببری . سعید ناچار دستهای او را بست و طناب در گردنش افکند و بدین گونه روانه مدینه شدند . ثعلبه دختری به نام للّه للّه حمصانه داشت ، چون خبر آمدن پدرش را شنید ، دوان دوان به سوی او شتافت ولی همین که پدر را با آن وضع دید اشک تاءثّر از دیدگانش فرو ریخت و گفت : ای پدر این چه وضعی است که مشاهده می کنم ؟ ثعلبه گفت : ای فرزند ! این حال گناهکاران در دنیاست تا خجالت و رسوایی آنها در سرای دیگر چگونه باشد . همانطور که می آمدند از در خانه یکی از صحابه گذر کردند ، صاحب خانه بیرون آمد و چون از جریان آگاهی یافت ، ثعلبه را از پیش خود راند و گفت : دور شو که می ترسم به واسطه خیانتی که مرتکب شده ای به عذاب الهی گرفتار شوی ، برو تا شومی عمل تو گریبان مرا نگیرد . همچنین با هر کس روبرو می شد او را بیم می داد و از خود می راند تا این که به حضور علی (ع ) رسیدند ، حضرت فرمود : ای ثعلبه ! آیا نمی دانستی که توجهات الهی نسبت به مجاهدین راه حق از هر کس دیگری بیشتر است ؟ اکنون به پیشگاه رسول اکرم (ص ) برو شاید این خطای تو قابل جبران باشد . ثعلبه با همان وضع آمد و مقابل در خانه پیامبر(ص ) ایستاد و با صدای بلند گفت للّه للّه المذنب ؛ یعنی گناهکار . حضرت اجازه دادند وارد شود و پس از ورود پرسیدند : ای ثعلبه ! این چه وضعی است ؟ از اینجا خارج شو با خدا راز و نیاز کن و طلب آمرزش نما . ثعلبه از خانه پیامبر بیرون آمد و روی به صحرا نهاد . دخترش جلو آمد و گفت : ای پدر ! دلم سخت به حالت می سوزد می خواهم هر جا می روی همراهت باشم ولی چه کنم که پیامبر(ص ) تو را از نزد خود رانده ، من هم مجبورم که تو را برانم . ثعلبه در بیابانها می نالید و روی زمین می غلطید و پی در پی می گفت : خدایا همه کس ، مرا از پیش خود راند و دست ناامیدی بر سینه ام زد ، ای مونس بی کسان اگر تو دستم را نگیری چه کسی دست مرا گیرد ؟ اگر تو عذرم را نپذیری چه کسی بپذیرد ؟ ✍ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi