🌿🍀🌿
🔸️فصل دهم : صفحه ششم :
نماز ناتمام
💥خاطرات_رزمندۀ_جانباز،
حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
....................
🔸️یک روز بهطور غیر طبیعی، مورد حملۀ خمپارهای قرار گرفتیم و همه به سنگرها پناهنده شدند. از شدت آتش، پرندهای در تپه پر نمیزد و جنبندهای روی زمین پیدا نمیشد. ناگهان میان صدای انفجارها صدایی بلند شد: «سنگر مجید مولوی رو زدن.»
🔸️مجید از طلبههای خوب ما بود. هرطور شده خودم را به سنگر مجید رساندم و دیدم با شکمی پاره وسط سنگر افتاده است.
همسنگرهای او وضع خوبی نداشتند. امدادگرها به کمک آمدند و آنها را از آن سنگر خارج کردند. در همان لحظه، از سمت چپ ما در دامنۀ گمو دود و گردوخاک بلند بود و مشخص بود حملهای همهجانبه در دستور کار ارتش بعث عراق است.
دوباره به سنگر برگشتم و این بار با دوربین، گمو را زیر نظر گرفتم. لشکر 57 حضرت اباالفضل لرستان آنجا مستقر بود و سنگرهای گردان ثارالله بروجرد بهخوبی دیده میشد.
اگر دشمن این منطقه را میگرفت، میتوانست جادۀ پشت آن را تصرف کند و راه ارتباطی ما و تمام محورهایی که سمت راستمان قرار داشت را به عقبه ببندد.
🔸️ پای دوربین، سنگرهای گردان ثارالله را دیدم که یکبهیک خالی میشود و بعثیها سنگربهسنگر جلو میآیند.
کار به عقبنشینی کشیده بود و ما خودمان را برای جنگ در محاصره آماده کردیم.
یک ساعتی بیشتر نگذشت که ورق برگشت و معرکۀ جنگ شاهد صحنهای بینظیر و دلاورانه شد.
نیروهای گردان حمزه که در خط جانبی آنان حضور داشتند با جلو آمدن دشمن، غیرتی شدند و با شال و «سِتره» که لباس محلی لکهاست، و با سر دادن «گاله» به جنگ با دشمن آمدند.
🔸️ از آن فاصله، تحیر و اضطراب را میشد در لشکر کماندوهای کلاهقرمز دشمن دید. از هیبت آنان جا خورده بودند و از همان راهی که آمده بودند برگشتند.
با خوشحالی و تعجب به بچهها گفتم: «بچههای گردان حمزه رو ببینید چه میکنن!» آنها فقط به عقب زدن دشمن راضی نشدند و با پیشروی خود یکی از تپههایی که دست دشمن بود را هم تصرف کردند.
با تمام شدن مأموریت پدافندی، پس از دو ماه به خانه برگشتم.
🔸️جبهه رفتنهای نسبتاً طولانیام اقتضا میکرد در ایام استراحت در خدمت خانواده باشم و نبودنهایم را جبران کنم.
برای همین، خودم را برای یک دل سیر در برزول ماندن آماده کردم.
هنوز چند روزی نگذشته بود که زمزمههای عملیات بیتالمقدس2 به گوش رسید.
اصلاً دلم رضا نمیداد نقشی اگرچه ناچیز در جبهه داشته باشم یا کاری از دستم بربیاید و آن وقت در خانه بمانم.
با همسرم مشورت کردم و گفتم: «دعوت شدهام.»
«خیر باشه. کجا؟»
«جبهه.»
«تو که تازه اومدی.»
«دعوت شهداست. هر کسی این کارت دعوت رو نداره.»
«عیبی نداره، بههرحال من هم توی این جنگیدنها شریک هستم و اجر میبرم.»
🔸️راست میگفت. او حقالسهم اساسی در تمام مجاهدتهایم داشت و با وقوف به این مسئله بود که صبر پیشه میکرد.
با خانواده خداحافظی کردم و برای حضور در جبهه، به گردان حضرت اباالفضل(ع) اضافه شدم.
این بار مقصدمان جنوب کشور و اردوگاه شهید مدنی دزفول بود. حدود یک ماهی که آنجا بودیم در سدّ گتوند تمرینات آبی-خاکی دیدیم. قبل از کربلای4، یگان غواصی به لشکر انصار اضافه شده بود، اما با حجم تلفات آن گردان، اکثریت نیروها تازهوارد بودند.
🔸️ پوشیدن لباس غواصی برای من خاطرهانگیز بود و مرا به دوران خوش حضور در واحد اطلاعات میبرد؛ اما برای دیگر دوستان تجربهای سخت و نفسگیر بود.
با زحمتی که رزمندگان در امر تمرین و آموزش متحمل شدند، روزبهروز به آمادگی لازم برای عملیات نزدیکتر میشدیم و خود را در منطقهای شبیه به فاو یا شلمچه برای عملیاتی آبی-خاکی تصور میکردیم.
🔸️یک روز بهگمان اینکه در همان حوالی حاضر میشویم، راه افتادیم و بهطور غیرمنتظرهای، از ایستگاه قطار سر درآوردیم. گفتیم: «مگه میخوایم بریم مشهد که اومدیم ایستگاه قطار؟»
گفتند: «این قطار مستقیم میره به غرب کشور. ادامۀ مأموریت ما اونجاست.»
واقعاً هم یکسره رفت و با حداقل توقف ما را به مراغه رساند.
ایرج ظفری افتخار داده بود و بهدعوت حاجمهدی، برادرش به گردان آمده بود.
با او، شیخ حمزه سوری، نظام کیانی، عموعیسی فلکی همکوپه بودیم. ایرج وسایلش را گذاشت و رفت بین نیروها.
او بااینکه جزو کادر گردان بود اما طوری با بچهها بُر خورده بود و شوخی و بگوبخند میکرد که شده بود یکی از آنها. اگر رهگذری به کوپۀ آنها میآمد و میخواست فرمانده را بشناسد هیچ رنگ و نشانی از جایگاه و پرستیژ برای شناسایی او پیدا نمیکرد.
ادامه دارد.......
⚘بیاد_شهدا
⚘دفاع_مقدس
💔جنگ_تحمیلی
@mahale114
💐⚘💐