⚘⚘ 🔸️فصل دهم : صفحه هشتم : نماز ناتمام 💥خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .............. دردهای عجیب‌وغریبش را در برزول دیده بودم و حالا در سرمای کوهستانی و دقیقاً در شب عملیات، دوباره این دردها به‌سراغش آمده بود. وقتی حال‌وروزش را دیدیم به‌دستور حاج‌مهدی او را به عقب برگرداندیم و دوباره به بچه‌ها ملحق شدیم. 🔸️حاج‌مهدی از عمد، من و شیخ حمزه را در گروهان‌ها سازمان‌دهی نکرده بود تا دم دستش باشیم و اگر کاری غیرمنتظره پیش آمد انجام دهیم. معرکۀ نبرد در جادۀ ماووت-سلیمانیه بود. جایی که یک سرش دست ما و سر دیگرش دست عراقی‌ها بود. در نقطه‌ای از مسیر، نیروهای صدام به‌خوبی موضع گرفته بودند و راه ما را برای پیشروی سد کرده بودند. 🔸️سه تپۀ تا بن دندان مسلح، به‌صورت ردیف در سمت راست جاده و یک پاسگاه و تپه‌ای دیگر در سمت چپ جاده، مواضع بعثی‌ها بود. ما به‌جای اینکه از روبه‌رو با آن‌ها بجنگیم و وارد جاده‌ای شویم که به تله بیشتر شبیه بود، جاده را دور زدیم و از سمت پاسگاه با آن‌ها درگیر شدیم. 🔸️در همان ساعات نخست حمله، با کمک آتش توپخانه و دلاوری بچه‌ها، پاسگاه در هم کوبیده شد و با عقب راندن سربازان مستقر در آن، به «پاسگاه خرابه» معروف شد. پس از پیدا کردن جای پا در پاسگاه خرابه، گروهان شهید رجایی برای فتح تپۀ مجاور به‌سمت راست رفت و بعد از آن وظیفه داشت به آن‌سوی جاده برود و تپه اول را بگیرد. گروهان شهید بهشتی هم باید به آن‌طرف جاده می‌رفت و تپۀ دوم و سوم را تصرف می‌کرد که برای شناسایی بهتر، روی آن اسم گذاشته بودیم و به آن تپۀ وسط و تپۀ شمشیری می‌گفتیم. به‌همراه گروهان شهید بهشتی وارد کانالی اریب شدیم که به‌سمت تپۀ وسط و تپۀ شمشیری ‌می‌رفت. 🔸️ دشمن تمام منطقه را زیر آتش و تیر مستقیم گرفته بود و کانال تنها پناهگاه امن ما محسوب می‌شد. اما همین کانال با برف و باران، به‌غایت چسبنده شده بود و راه رفتن در آن هیهات بود. چکمه‌ها یکی پس از دیگری در گل می‌رفت و قدم از قدم برداشته نمی‌شد. 🔸️شیخ رحمت موسیوند جلوی من در گل گیر کرد. به بالای کانال رفتم و دستش را کشیدم، اما فایده نداشت. دست‌آخر دو سنگ بزرگ در دو طرف کانال گذاشتم، پایم را روی آن ستون کردم و با کتفم شیخ رحمت را به بالا هل دادم تا بالاخره از آن مخمصه بیرون آمد و راه کانال باز شد. 🔸️کانال تا جاده می‌رفت و از جایی سر درمی‌آورد که جاده پل شده بود و زیر آن، محل عبور آب‌های فصلی بود. بچه‌های امداد همان‌جا سنگر گرفتند و بساطشان را پهن کردند. تپۀ اول توسط گروهان شهیدرجایی فتح‌نشده، گروهان شهیدبهشتی به‌فرماندهی احمد کرمعلی برای به‌دست آوردن تپۀ وسط و تپۀ شمشیری به خط زد. جنگ تمام‌عیاری در حال رخ دادن بود. حاج‌مهدی پای پل، به من و شیخ حمزه گفت: «گره به کار گروهان شهید رجایی خورده. سری بهشون بزنید و برام خبر بیارید.» 🔸️همین کانال را دوباره برگشتیم. آن‌قدر زمین کانال چسبنده و حرکت در آن طاقت‌فرسا بود که از خیر آن گذشتیم و گلوله‌های بیرون کانال را به جان خریدیم. با دویدن در بیرون کانال، نرسیده به پاسگاه خرابه، خودمان را در شیب تپه انداختیم و بالا رفتیم. این راه میان‌بر دقیقاً مقابل چشم بعثی‌ها بود و تیر و رگبار زیادی می‌آمد؛ اما کمبود وقت، راه دیگری برایمان نگذاشته بود. اهمیت ندادیم و خودمان را به بالای تپه رساندیم. این تپه دقیقاً روبه‌روی تپۀ اول بود. دشمن در آن‌سوی جاده 30 الی 40 متر بیشتر با این تپه فاصله نداشت و نمی‌گذاشت رزمندگان گروهان شهید رجایی نفس بکشند. یا تیر و رگبار می‌گرفت یا از سنگرهای نزدیک‌ترِ خود بر روی تپه نارنجک می‌انداخت. 🔸️بچه‌هایی که ضرب‌دست خوبی داشتند این کارشان را بی‌جواب نمی‌گذاشتند و به‌سمت آن‌ها نارنجک می‌انداختند. در همان ابتدای کار، به تپۀ اول حمله شده بود و ضمن دستیابی به نقطه‌هایی ازآن، دشمن به‌کمک نیروی تازه‌نفس توانسته بود دوباره تپه را بگیرد و جای پای خود را محکم کند. با شیخ حمزه از کنار سنگرها عبور می‌کردیم و جلو می‌رفتیم. تعداد شهدا و مجروحان به‌وضوح زیاد بود. هر شهید و مجروح گوشه‌ای افتاده بود و کار از دست امدادگران و نیروهای تعاون گردان خارج شده بود. لحظه‌ای شیخ حمزه رفت تا با فرمانده گروهان؛ آقای مالمیر صحبت کند. من هنوز سنگرها را برانداز می‌کردم که دیدم شیخ تورج جلالوند ورودی سنگر را صندلی کرده است. پایش آویزان است و سر را به زیر انداخته. سلام کردم، سلامم را جواب نگفت. نگران شدم. برای اینکه ببینم چه اتفاقی افتاده، دستی به شانه‌اش گذاشتم که بدن بی‌جانش سنگینی کردوباصورت به زمین افتاد. دستان سردش نه نبضی داشت ونه نفس می‌کشید. تورج خیلی وقت بود شهید شده بود. ادامه دارد...... ⚘بیاد_شهدا ⚘دفاع_مقدس 💔جنگ_تحمیلی @mahale114 💐⚘💐⚘