°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت شصت و چهارم)
🌷🌷🌷🌷
بعد از پارک ماشین و زدن ریموت رفتم داخل ...
مثل اینکه کسی نبود ...
، سلام اقا ..
برکشتم عقب ..
_سلام مریم خانم .. کسی نیست ؟؟
، نه اقا .. خانم و اقا رفتن بیرون ..
شام بکشم براتون ..؟؟
دستی از کلافگی به صورتم کشیدم و گفتم :
_ نه ممنون میل ندارم ..
میرم بخوابم ..
، باشه شبتون بخیر ...
به سمت اتاقم حرکت کردم
درب و باز کردمو سویچ ماشین و از دور پرت کردم روی میز ..
چند دور دور خودم چرخیدم ..
بعد از پوف کلافه ای خودمو پرت کردم روی تخت ..
نمیدونم چند دقیقه بی حرکت بودم که خوابم برد ...
نمیدونم چه موقع بود که از عطش اب از خواب بیدار شدم ..
کنار تخت و نگاه کردم پارچ اب خالی بود ..
به ناچار بلند شدم تا اب بیارم ...
در اتاق باز کردم و داخل راه رو که شدم دیدم چراغ اتاق کار بابا روشنه ..
این موقع شب ؟؟
یعنی بابا چکار میکنه ... ؟؟!!!
رفتم سمت اتاق کار ..
مقداری لای در باز بود و نوری که ازش میزد بیرون یکم چشممو توی تاریکی زد ...
با دو بار باز و بسته کردن چشمم ....
هم خواب از سرم پرید ...
هم چشمم به نور عادت کرد ...
لای درو اهسته باز کردم و داخل رو نگاه کردم ...
یه لحظه موندم ...
برم... ؟؟؟
یا بمونم ... ؟؟
تصمیم گرفتم برگردم ..
رومو برگردوندم و خواستم برم سمت اتاقم که ...
: امیر ....
بیا اینجا ...
نمیدونم چرا واقعا هم دلم میخواست اون لحظه اونجا باشم ..
بدون هیچ حرفی درو باز کردم و رفتم داخل ...
بابا حالتش و تغییر نداد .. همون طور که روی سجاده و رو به قبله بود نشسته بود و تسبیح به دست ذکر می گفت ..
رفتم سمت بابا و کنار سجاده بابا نشستمو زانو هامو بغل گرفتم .. و سرمو گذاشتم روی زانو هام و به صورت بابا خیره شدم ...
چرا تا الان اینهمه چین و چروک صورت بابا رو ندیده بودم ...؟؟
چرا نفهمیدم چقدر شکسته شده ....؟؟
بغض گلومو گرفت ...
فقط نگاهم به صورت بابا بود
به لبهای بابا که تکون میخورد ذکر میگفت نگاه کردم ...
دیدم ذکر بابا ....
لا حول و لا قوة الا به الله
دیدم چشمای بابا بسته اس ...
بابا بغضی که توی گلوم بود ... گفتم :
_ بابا ... ؟؟
یه لحظه دیدم بابا جا خورد چشماشو باز کرد ...
بعد از یکم نگاه کردن بهم گفت :
: جان بابا ... ؟؟
بی اختیار دراز کشیدم و سرمو گذاشتم روی زانوی بابا ...
تعجبش و درک می کردم می فهمیدم ...
بغضم سرباز کرد .. و اشکهام سرازیر ...
فکر کنم بابا متوجه شد ...
دستشو بلند کرد و گذاشت روی سرم و مشغول نوازش شد ...
صورتمو نوازش میکرد ...
موهامو نوازش میکرد ...
کاری که مدتها ارزو و حسرتشو داشتم ....
😔😔😔
_ بابایی ..؟
: جان بابا... ؟؟
چی شدی امیرم ...
چرا انقدر کلافه ای ...
چی پریشونت کرده ؟؟؟
نگرانی کلامشو به خوبی حس کردم ...
_ بابا ؟؟
بغلم میکنی ... ؟؟
# ادامه_دارد..
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿