°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•|🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .. #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت ۱۱۴) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ‌ .... ( قسمت ۱۱۵ ) 🌷🌷🌷 رسیدیم فردوگاه و در کمال تعجب .. بچه های ه‍یئت اونجا بودن .. محمد خندش گرفته بود .. ولی خب نمیشد هم چیزی گفت .. ولی فقط وقتی جلو رفت بعد سلام گفت .. بابا سفر قندهار که نمی خوام برم لشکر کشی کردین .. اینجا هم نمیذارید از دستتون اسایش داشته باشم .. رضا جلو امد و بعد از اینکه محمد و در اغوش گرفت .. گفت : چه کنیم داداش دیگه ما دل نازکیم .. گفتیم دلت نشکنه کسی نیومده بدرقه ات کنه .. بعد تازه می خواستیم مطمئن بشیم که حتما میری .. یه موقع سر کارمون نذاری .. محمد خندید و گفت امان از دست شما ها .. حال رضا یه مرتبه منقلب شد و در حالی که بغض کرد و صداش لرزید .. دست گذاشت رو شونه ی محمد و گفت .. داداش محمد تو مثل حسین بی معرفت نشی بری دیگه نیای ..‌ حسرت نکاری تو دلمون .. محمد اهی کشید و گفت .. داداش لیاقت می خواد .. دیدم فضا داره غمگین میشه .. گفتم .. امروز همه دارن گریه میکنن ای بابا .. رضا گفت . واقعا. .. اره اصلا اینو بیخیال . بهنام بدو چند تا عکس از ما بگیر ..‌که دیگه این لحظه نمیاد .. بعد اهسته گفت . از حسین صداشو داریم تا کمی تسکین دردمون باشه از تو هم یه عکس میگیریم .. ولی داداش التماس دعا .. دو تا تیر هم برای من شلیک کن .. محمد گفت .. باشه داداش حتما حالا بدویین که دیرم شدااا جا می مونم .. بعد از چند دقیقه که هر کدوم از بچه ها چیزی به محمد گفتن .. بلاخره عکس و گرفتن و خداحافظی کردن و رفتن .. فقط من و رضا موندیم .. محمد برگشت سمت ما و گفت . خب دیگه ما هم رفتنی شدیم .. خوبی یا بدی دیدین حلال کنید دیگه شرمندتونم .. محمد این چه حرفیه میزنی .. ان شاالله میری سالم بر میگردی دیگه .. ادامه دارد 💫💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸