°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌹قسمت چهل وهشتم #کرامات_و_معجزات_شهدا 🚶وارد آسایشگاه شدیم رئیس آسایشگاه اومد استقبالمون. اول یه تو
🌹قسمت چهل ونهم 💫چشمام گرم شد انگار وارد یه دشت سرسبز شدم نزدیکم حاج ابراهیم همت و یه آقای که کنارش رو ویلچر بود نشسته. یهو ماشین از روی یه دست انداز پرید و من سرم خورد به شیشه ماشین😐 بعداز چند ثانیه که هوشیار شد‌م به طرف سمیه برگشتم و گفتم : سمیه کاغذو خودکار پیشت هست +آره 📃کاغذ و خودکار از سمیه گرفتم و خوابمو نوشتم دادم به پاسداری که همراهمون بود و گفتم بده به آقارضا همون جانباز سوم که قطع نخاع از کمر بود. 👌تو نامه ازشون خواسته بودم بامن تماس بگیرن. روزها از پس هم میگذشت، روزها به هفته ها و هفته ها به ماه تبدیل شدن. 👤منم درگیر درس حوزه، بسیج و...بودم اما همچنان منتظر زنگ آقارضا بودم. 🍃شش ماه شد و الان دو هفته مونده سال ۹۰جاشو به سال ۹۱ بده. منم مثل هرسال امسال هم میرم جنوب 🤔اما همه فکرم درگیر اون جانباز بود و همچنان منتظر زنگش. ✅فردا باید بریم جنوب داستان زندگیمو شهدا نوشته بودن... ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f