🌹قسمت چهل ونهم
#کرامات_و_معجزات_شهدا
💫چشمام گرم شد انگار وارد یه دشت سرسبز شدم نزدیکم حاج ابراهیم همت و یه آقای که کنارش رو ویلچر بود نشسته.
یهو ماشین از روی یه دست انداز پرید و من سرم خورد به شیشه ماشین😐
بعداز چند ثانیه که هوشیار شدم به طرف سمیه برگشتم و گفتم : سمیه کاغذو خودکار پیشت هست
+آره
📃کاغذ و خودکار از سمیه گرفتم و خوابمو نوشتم دادم به پاسداری که همراهمون بود و گفتم بده به آقارضا همون جانباز سوم که قطع نخاع از کمر بود.
👌تو نامه ازشون خواسته بودم بامن تماس بگیرن. روزها از پس هم میگذشت، روزها به هفته ها و هفته ها به ماه تبدیل شدن.
👤منم درگیر درس حوزه، بسیج و...بودم اما همچنان منتظر زنگ آقارضا بودم.
🍃شش ماه شد و الان دو هفته مونده سال ۹۰جاشو به سال ۹۱ بده. منم مثل هرسال امسال هم میرم جنوب
🤔اما همه فکرم درگیر اون جانباز بود و همچنان منتظر زنگش.
✅فردا باید بریم جنوب
داستان زندگیمو شهدا نوشته بودن...
ادامه دارد...
#حنانه
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f